میشل ایزار / برگردان ناصر فکوهی
انسانشناسی بر خلاف فلسفه سیاسی، به مسئله «ماهیت» قدرت نمیپردازد و از مفهوم سیاست، تعریفی رایج را که بیشترین اجماع در موردش وجود دارد را، میپذیرد. بدینترتیب میتوانیم بفهمیم که چرا در گفتمان انسانشناختی چنین با کاربرد مفهوم قدرت به صورت جمع سروکار داریم. تنوع صفاتی که به قدرت داده میشود، پرسمانهای بیشماری که آن را همراهی کرده و به رابطه قدرت «و» یک عنصر دیگر میپردازند (خویشاوندی، گفتار، امر قدسی، …) نیز در این مورد گویا است. انسانشناسی در عین حال میان «قدرت» و «اقتدار» تفکیک قائل میشود و نشان میدهد که نه فقط ما جامعهای نداشتهایم که در آن قدرتی از نوع سیاسی وجود نداشته باشد، بلکه باید به مفهوم سیاست نیز معنایی تعمیمیافتهتر بدهیم. انسان از قدرت و یا بهتر بگوئیم از نوعی از قدرت تبعیت میکند که میتواند شکلهای مختلفی به خود بگیرد(خدایان، زمین، نیاکان و غیره) با این وصف قدرت سیاسی، قدرتی همچون سایر قدرتها نیست چرا که درون خود دارای قابلیتی است که قدرتهای دیگر را جذب خویش میکند تا از آنها به سود خود استفاده کند. رابطه قدرت سیاسی و ماورای طببعت، به آن نوعی تقدس میدهد که قدرت سیاسی اصول مشروعیت خود و بازتولید خود را از آن اخذ میکند.
انسانشناسی از آغاز به موضع قدرت سیاسی علاقمند بود. تحایل انسانشناسان اولیه بیشتر بر شکلگیری چهرههای نمادین و کمتر بر نهادها متمرکز بود، یعنی بیشتر به اینکه چگونه «جادوگر»، «جنگجو» و سپس«رئیس» و «شاه» ظاهر شدند، علاقمند بود. تزهایی که بر منشاء جادویی – دینی یا نظامی قدرت تاکید داشتند نیز در این زمینه مطرح میشدند؛ به خصوص که میان دو حوزه رابطه نزدیکی وجود داشت، روابطی که در چارچوبهای مناسکی یا ماورای طبیعی دیده میشدند و الزامی که به تبعیت از باورها از یک سو و از جنگ و خشونت از سوی دیگر وجود داشت. کنش متقابل میان اطاعت و خشونت خود پایهگذار همه روابط سیاسی بوده است: هیچ قدرتی، بدون نوعی عدم تقارن در روابط اجتماعی به وجود نمیآید (بالاندیه، ۱۹۶۷). این دیالکتیک در آن واحد هم به توازن گروه مربوط میشود و هم به روابطی که میان این گروه با گروههای محیطش وجود دارند؛ میان رابطه «درونی» اطاعت – خشونت و رابطه «برونی» صلح- جنگ یک همگنی منطقی وجود دارد.
منبع:
- Michel Izard, CNRS, Paris, in, Bonte, P., Izard, M., 1992, Dictionnaire de l’ethnolgie et d’anthropologie, Paris, PUF.