پارهای از یک کتاب(۹۳)/ خسروسینایی به روایت ناصر فکوهی / تهران/ نشر گهگاه/ ۱۴۰۲
– و تا دورهی دیپلم در «ساری» بودید؟
-خیر. بنده تنها تا کلاس اول ابتدایی در «ساری» بودم. یعنی در سال ۱۳۲۶ ما از «ساری» به تهران آمدیم. یعنی مادرم، دو برادر من و من را -به دلیل این که دو برادر بزرگتر داشتم که باید دبیرستان و دانشگاه میرفتند- به تهران آورد. از «ساروی» بودن آنچه که در ذهن من مانده یک سری خاطرات زیباست. که این خاطرات طبعأ خاطرات کودکی من است. شاید هر کودکی در هر منطقهای باشد، به هر حال زیباترین خاطراتش به همان دوران باز میگردد. ولی خب یک چیزهایی مثل؛ چشمهی زیبایی که بود و وقتهایی که با خانواده و فامیلی که از تهران میآمدند میرفتیم آنجا، به قدری در ذهن من ماند که بارها گفتم که بالاخره در یک فیلمی این را استفاده میکنم و هرگز نشد. برای این که چند سال پیش که رفتم دیدم که آن چشمه تبدیل به یک گودال پر از لجن شده است. و این برای من به نوعی نماد زندگی شفافی بود که در کودکی داشتم و زلال بود و از بین رفت و آن شفافیت و زلالی را از دست داد. یا مثلأ رژهی سربازان روس که در جنگ جهانی دوم آمده بودند را در خاطرم هست.
– این نکته مهم است چون شما اِشغال ایران را در آن دوره شاهد بودهاید.
-بله. در «ساری» بودند. حتی یک صحنه در ذهنم هست که بسیار جالب است. یک رادیو بود از اینهایی که یک جلد چوبی داشت – آن زمان «آندرهآ» یا «آندریا» میگفتند- و چهار پنج سَر که پدر و مادرم جزئی از آنها بودند داشتند اخبار جنگ را گوش میدادند. و این در ذهنم همینطوری مانده است. به هر حال «ساری» برای من یعنی کودکی. که خب نکتهی جالباش هم این بود که چون همهی اقوام مادری تهران بودند، زمانی که در «ساری» بودم لهجهام عوض میشدم و مازندارنی میشد و بعد که به تهران میآمدم پسرخالهها و دخترخالههایم مسخرهام میکردند و کار به بزن بزن میکشید در بین بچه ها و این داستانها. ولی همانطور که به شما گفتم –چون یک سال زودتر به مدرسه رفته بودم- هنوز ۷ سالم نشده بود که به مدرسه رفتم و کلاس اول آنجا -«ساری»-بودم که ۶ تا ۷ سالگیام بود و زمانی که به تهران آمدیم در سال ۱۳۲۶ اسمم را در مدرسهی «منوچهری پسران» نوشتند. مدرسهی «منوچهری پسران» جایی است که الان دانشگاه امیرکبیر (پلی تکنیک پیشین) در خیابان حافظ آنجا است. پنج سال در مدرسهی «منوچهری پسران» بودم و از آنجا به «دبیرستان البرز» رفتم که فقط یک دیوار میانشان بود و شش سال هم در «البرز» بودم.
– پس کودکی و نوجوانیتان را بدون پدرتان و به دور از ایشان گذراندید؟
-بله دور از پدرم. پدرم را یا در مواقعی که او به تهران میآمد یا در تعطیلاتی که ما داشتیم مثلا نوروز و تابستانها – آن زمان هم شمال یک حالت «اگزوتیک تری» داشت- پیش او میرفتیم.
– این پدر تقریبأ تا آخر عمرشان تهران نیامدند؟
-اصلأ نیامد یعنی در سال ۱۳۶۰ فوت کرد و الان هم در «ساری» به خاک سپرده شده است. با این که خانهای که ما در تهران داشتیم بین خیابانِ فعلیِ «نجات الهی» و «حافظ» واقع شده بود – که آن زمان شمال شهر جدیِ تهران بود -و مادرم همیشه مغرور بود که خودش سر ساختمان ایستاده و معماری به نام «اوس ابوالقاسم» این خانه را ساخته است. و یک نفر خارجی – اسمش را حضور ذهن ندارم- آرشیتکتاش بوده است. خانه در واقع یک خانهی دو طبقهی خوبی بود که آن زمان مثل خانههایی که الان شمال شهر –برای خارجیهایی که میآیند ایران و داخلش زندگی میکنند- ساخته شده بود برای این که وان و دوش حمام و همهی اینها را داشت. با این هدف که کسانی که از خارج میآمدند در آن زندگی کنند – نه این که برای آنها باشد- ولی میخواهم بگویم معماریاش تیرآهن جدی بود.
– یعنی به رغم رفاهی که پدرتان میتوانست در تهران – هم از لحاظ شغلی و هم از لحاظ زیستن در این خانه- داشته باشد ترجیح داد در «ساری» بماند.
-بله ترجیح داد بماند در «ساری» و وقتی که نگاه کنیم میبینم که اینجا یک مقداری روحیات کویریاش دیده می شود –پدر یک آدم خیلی درونگرایی بود با روحیاتی که من به عنوان کویری میشناسم- یعنی روحیاتی که زیاد ظاهر پر شر و شوری ندارد ولی در درونشان خیلی خبرها است- در من هم هست. برعکس ایشان مادرم یک آدم بسیار پر انرژی و قوی بود و در واقع زندگی را میگرداند. پدرم آدمی بود که ۴۷ سال اجاره نشین بود و به عنوان پزشکی که فکر میکردند میلیارها درآمد دارد حتی یک قطعه زمین نداشت و فقط به پزشکیاش فکر میکرد. و یادم هست که آقایی بود به نام «نوبخت» که داروخانه داشت و خانهای را به پدرم کرایه داده بود. و اینها طی ۴۰ سال و خردهای جوری با هم جاافتاده بودند که کرایه هم معلوم نبود چقدر است. ولی وقتی پدر فوت کرد چون آن خانه نزدیک میدان «ساعت» ساری بود. چندین و چند نفر گفتند مقداری پول بگیرید و خانه را پس بدهید که من و برادرم که اینجا بودیم گفتیم این کار را نمیکنیم به دلیل اینکه اینها محبت کردهاند و همیشه حرمت پدر حفظ بوده است و الان هم که رفته خانه باید به آنها داده شود. ولی همیشه میگویم اگر پدر آن زمینهایی که آنجا افتاده بود را خریده بود ما مجبور نبودیم برای ساختن هر فیلم آنقدر دوندگی کنیم.
– شاید در آن صورت فیلمساز نمیشدید.
-بله شاید. شاید مادرم یکی از زنان و تنها زن ایرانی باشد که دیپلم «اکول پیژیه» را دارد و در آن زمانی که پدرم در پاریس دورههای مختلف پزشکی را میگذراند او هم یک مدرسه برش و مد خیاطی را گذراند. که همیشه تا آخر عمرشان این بحث یادم هست که ناراحت بودند که نتوانستند از این مساله به صورت حرفهای استفاده کنند. یادم هست که تا دبیرستان لباسهای من را مادرم میدوخت. لباس خاصِ «فرِنچ» داشتم به قول خودش، که مثل لباسهای سربازان بود و مادرم همیشه خودش میدوخت. و یادم هست که یک وقتی در ساری عروسیای بود که خیلی برایم جالب بود و لباس باید به فردا میرسید ، و امروز شروع کرد و پارچه را برید و غیره و غیره و تا فردا لباس عروسی را تمام کرد که بتوانند عروسی بروند. از خیاطی ای که در فرانسه آموخته بود همین قدر را توانست که انجام دهد.
– مصرف خانوادگیاش کردهاند.
-بله مصرف خانوادگی شد.
– پدرتان ظاهرا با وجود فاصلهای که با شما داشتند –پیرو صحبتهایی که قبلا هم راجع به سیر زندگی شما داشتهایم- تأثیر خیلی زیادی داشتهاند، در عین حال که –فرمودید- درونگرا بودند و فاصله داشتند ولی اثراتشان به صورتهای مختلفی در زندگیتان و اخلاقتان دیده میشود.
-بله این هست و به پسرم هم منتقل شده است. و این جالب است. یعنی پسر من میتوانست وارد بازار کار آمریکا بشود و پول خیلی خوبی در بیاورد. ولی به خانواده گفت که، اینکه من پول خوبی دربیاورم من را اصلأ راضی نمیکند و میخواهم راجع به یک مسائلی تحقیق بکنم که ریشههای یک سری مسائلی را که در پزشکی باید ریشهیابی کرد را پیدا کنم. و الان خوشبختانه در دانشگاه «هاروارد» دارد همین کار را انجام میدهد. به هر حال سال ۱۳۲۶ ما به تهران آمدیم.
– شما از خانوادهای آمدید که به نوعی سنت پزشکی در آن جریان داشته است و شما یک گسست را ایجاد کردید و این را ما در خیلی موارد در شرح حال افراد داریم که یک گسست را انجام دادهاند. این گسست را شما با رفتنتان به خارج – که دیگر به قصد پزشکی نبود- انجام دادید. چه زمانی برایتان محرض شد که دیگر پزشک نخواهید شد؟
-این سوال بسیار مهمی است. الان و در سن ۷۵ سالگی فکر میکنم که رفتن به خارج یک امکان به من داد. و آن امکان، امکانی بود که پدرم در زمانهی خودش نداشت، برادرِ بزرگم در زمانهی خودش نداشت، و برادر دومام باز در زمانهی خودش نداشت و آن «خودیابی» است. این که کشف کنی که چه کسی هستی؟. آنها طبق یک سنتهایی شکل گرفتند. در زمانی که پدر من پزشک شد، برای کسی که میخواست جدی درس بخواند، راه دیگری زیاد مطرح نبود. مگر این که کسی طبعأ شاعر پیشه باشد و دنبال شعر و اینها برود. ولی این که کسی بدون هیچ نوع گذشتهای که مرتبط با اینها باشد، برود یک دفعه در وسط کاری بکند، آن کاری که من کردم، این نیاز به رها شدنِ از یک سری سنتهای جاافتادهی خانوادگی داشت. این که شما فرمودید پزشکی سنت خانوادگی ما بوده است بله. پدربزرگم –پدر مادرم- دکتر «حسین کحّال» – درسن ۴۸ سالگی سکته و فوت میکند- هم نسل و دوستِ «حکیم الملک» معروف بودهاند. «حکیم الملک» که بعدأ نخست وزیر شد. ایشان چشم پزشک بودند و در «سن پترزبورگ» درس خوانده بود. یک عکس از ایشان دارم و پیش «دکتر تولوزان» معروف -که پزشک ناصرالدین شاه هم بود- به عنوان دستیار نشسته است. پس پدربزرگ مادری پزشک بود. به طرف مادرِ مادرم هم که میروم میبینم که میرسد به «دکتر باقرخان» که ظاهرأ به او «باقرخان کفری» می گفتند چون خیلی علمی مسائل را تحلیل میکرده است. و دائی مادرم که دکتر «منوچهر خان» بود که من او را یکبار در زندگیاش دیدم. و پزشکی زیاد بود در این خانواده. طبعأ از این طریق هم در جمعهایی که بودم این مساله بود. پزشکی در خانوادهی پدری کم بود و این هم باز جالب است که پسر عموی پدرم دکتر «ارسطو علاج» بود و از دکترهای مطرح زمان خودش بود و عموی من دکتر «عیسی علاج» بود –و من ندیدمش هرگز، همان سالی که من به دنیا آمدم، ظاهرأ او فوت کرده است- و اینها همه پزشک بودند. و در واقع پدر من از «اردستان» با این پسر عمو که ۷ سال از او بزرگتر بود و برادری که او هم ۷ سال از وی بزرگتر بود فرستاده میشوند تهران که درس بخوانند. که پدر رفته بود مدرسهی «سنت لویی» و بعد «سنت لویی» را تمام کرده بود و رفته بود «دارالفنون». به هر حال این ادامه پیدا کرد شاید هم در اثر ارتباطاتی که بود در خانوادهی ما از طریق افسرهایی که بودند مثلا برادر مادرم که سرتیپ بود یا کسانی که با خالههایم ازدواج کرده بودند که اینها از کسانی بودند که در زمان رضاخان فرستاده شده بودند «اِسپِتیا» در ایتالیا و افسر نیروی دریایی شده بودند و … یا افسر بودند یا پزشک بودند و این اصلأ در کل ماجرا بود. جالب هم هست که وقتی پدربزرگ من که پزشک بود فوت میکند –آن وقت ظاهرأ متداول بوده است- برادرش که از قزاقهای دوران رضاشاهی بوده است میآید زن برادرش را میگیرد و سرپرستی بچههای برادرش را به عهده میگیرد. بنابراین این خواهر و برادرهایی که بودند در واقع ۹ تا بودند که از دو پدر بودند. به هر حال این فضایی بود که من حس میکردم.