مرگها و یادها، ناصر فکوهی ، تهران، انتشارات انسانشناسی، ۱۳۹۹
از تقلیلگرایی تا ثنویت/ ادگار مورن
ثنویت [یا سیاهوسفید دیده همهچیز] در زمینهای رشد کرده و گسترش مییابد که تقلیلگرایی فراهم کرده باشد. در اینجا مسئله به جنگ میان خیر مطلق و شر مطلق خلاصه میشود: ثنویت ما را به سمت بینش تکبعدی تقلیلگرایی سوق میدهد، یعنی به سمت جهانی که در آن بر اساس دوتایی دیدن کورکورانه همهچیز، باید دست به عمل زد و همه ابزارها را به کاربرد تا طرفداران شر مطلق نابود شوند؛ و این خود بهانهای است برای ثنویت مشابهی از سوی دشمن؛ بنابراین [همانگونه که برای ما جامعه دیگری بدل به نماد کامل شرارت میشود] برای دشمن نیز جامعه ما به بدترین موجودیت ممکن و افراد آن به شریرترین موجودات تبدیل میشوند و بدین ترتیب تمایل به از میان بردن این جامعه با قتل و کشتار و تخریب، برای آن دشمن توجیه میشود؛ و به همین جهت است که وقتی ما خود را زیر تهدید میبینیم، تصور میکنیم دشمنی که به ما یورش برده بدترین موجودیتی است که در بشریت وجود دارد و خود ما نیز به صورتی کمابیش عمیق دچار همین شکل از ثنویت میشویم.
اما عامل دیگری نیز لازم است که روحیه انسان را دچار تعصبگرایی کند. این عامل را میتوانیم «شیئی کردن» بنامیم: اذهان یک جماعت زاینده ایدئولوژیها هستند یا بینشهایی نسبت به جهان، همانگونه که ایزدان را میآفرینند و آنها نیز بهنوبه خود بدل به واقعیتی خارقالعاده و متعالی میگردند. ایدئولوژی یا باوری استعلایی با پنهان کردن امر واقعی، درون یک روحیه متعصب، بدل به حقیقتی واقعی میشود. اسطورهها و ایزدان، هرچند از اندیشه انسانها زاده شدهاند، نسبت به آنها قدرت یافته و آنها را وادار به فرمانبرداری، قربانی کردن و کشتن میکنند. همه اینها را میتوان در باورهای استعلایی دید؛ و بهخصوص از چند دهه قبل با فرو خوابیدن تعصبهای انقلابی (که خود آنها نیز ناشی از باورهای تعصبآمیز به نجاتی زمینی بودند) زمینهای مناسب برای رشد یافتهاند بهخصوص در حوزه عربی جهان مسلمان که گذشته قدرتمند خود را از کف داده است و ناچار به تحمل وضعیت حقارت و کوچک شدن بوده است؛ اما مثال فرانسویهای جوان مسیحی که روی به سلفی گرایی آوردهاند، نشان میدهد که این فرایند میتواند نیاز خود را بر هر باوری که از حقیقتی مطلق بیرون بیاید بنشاند.
درواقع جریانهایی که درنهایت به «داعش» میرسند را میتوان در چند حوزه دید: ازیکطرف جوانان طردشده مسلمان اروپایی یا آنها که ناچار به زندگی در گتوهایی بسته در اروپا شدهاند، از طرف دیگر گروهی از انسانهای نومیدی که دریک محیط نیهیلیستی دیگر به هیچچیز باور ندارند و درنهایت گمان میکنند که با سلفی گری میتوانند حقیقت خود را بیابند. ما همچنین افراد متعصبی راداریم که باورهای جزم اندیشانه دارند و بر اساس آنها بهسادگی دست به توجیه همه کارها و محکوم کردن این و آن میزنند، این گروه نیز همچون دو گروه دیگر با توجه به وجود یک نیرویی جذاب و جماعتی، تمایل پیدا میکند که آن را جایگزین باورهای پیشین به انقلابی گری و نجات [زمینی] بکنند.
ما تمایل داریم تنها در داعش بخش هیولاوار آن را ببینیم، اما آنها نیز بیرحمی و غیرانسانی بودن جنگ [غربیها را از طریق] بهپادها و موشکها میبینند، آنها دخالتهای متداوم نظامی ما در خاورمیانه، تداوم استعمار ما، قدرت پولهای ما را میبینند. یک خلأ اخلاقی در تمدنی را میبینند که تمایل دارند از آن بگریزند و جای آن را به جهانی دیگر بدهند که در آن نظم اعتقادیشان حاکم باشد.
«هدف، وسیله را توجیه میکند»: این شعاری بیشازحد مشهور است که ما اغلب امروز از آن بیزاریم، اما همین شعار است که تعصبگراییهای جدید را تشویق میکند. به نظر ما، امروز بیش از هر زمان دیگری وقت آن فرارسیده و امری حیاتی در مقابل ما قرارگرفته است و آن اینکه در برنامههای آموزشوپرورش از پایینترین سنین تا برنامههای دانشگاهی به آموزش «شناخت ِ شناخت» بپردازیم، یعنی گونهای از آگاهی که بتواند از نوجوانی و زمانی که اندیشه جوانان شکل میگیرد آنها را نسبت به خطرات و انحرافات ناشی از توهمات، تقلیلگرایی، ثنویت و شیئی کردن اخطار بدهد و به آنها امکان دهد بتوانند در هر واقعیتی همه ابعاد آن، حتی ابعاد متضادش را در نظر بگیرند تا بتوانند پیچیدگیهایی که در وجود هر انسانی نهفته است را درک کنند، در وجود هر جامعهای و هر تمدنی. در یککلام، چشم اسفندیار در روحیه ما دقیقاً همان چیزی است که تصور میکردیم به بهترین شکل رشدش دادهایم درحالیکه در واقعیت افراد را بهسوی [قضاوتهای] کورکورانه کشیده است: یعنی شناخت. بدین ترتیب با اصلاح کردن فرایند شناخت، ما میتوانیم فرایندهای قضاوتهای کورکورانه را بشناسیم، یعنی همان فرایندهایی که افراد را بهسوی روحیه جنگطلبی میکشانند. از این طریق میتوانیم دستکم تااندازهای جوانان را از سوق یافتن بهسوی تعصبگرایی بازداریم. البته باید به این آموزش، آموزاندن درک دیگری و آموزش قابلیت رودررو شدن با عدم قطعیت را نیز بیفزاییم.
با وصف این، بدین شکل همه مشکلات حل نمیشود. انسانها نیاز به ایمان داشتن، ماجراجویی و شور و هیجان هستند. جامعه ما، هیچکدام از این نیازها را برآورد نمیکند و ما فقط ممکن است در زندگی خصوصی خود، در عشقها، برادریها وهمبستگیهایمان، و نقاط مشترک ناپایدارمان با دیگران به دست بیاوریم. جامعهای که تنها آرمانش رسیدن به مصرف بیشتر، به فروشگاههای عظیم، به سودجویی، به تولید کردن هر چه بیشتر، به بالا بردن ثروت باشد، نمیتواند نیازهای عمیق موجود انسانی را برآورده کند، یعنی نیاز او به تحقق دادن به خویش بهمثابه یک شخص درون جامعهای همبسته با خویش.
بحران سیارهای
از طرفی نیز باید توجه داشت که ما وارد دورانی از عدم قطعیت و شکنندگی شدهایم، دورانی که نهفقط ناشی از بحران اقتصادی است بلکه حاصل یک بحران تمدنی و بحرانی سیارهای است که در آن انسانیت با خطرات بزرگی رودرروست. عدم قطعیت سبب میشود که انسانها دچار اضطراب شوند و دراین حال است که آنها ازلحاظ ذهنی به دنبال رسیدن بهنوعی امنیت روانی هستند و این کار را یا با پناه گرفتن در لاک هویت قومی یا ملی خود انجام میدهند – زیرا گمان میکنند که تهدید از بیرون به سراغشان آمده است- و یا بر اساس خیالبافیهایی که ناشی از باورهای تعصبآمیز است.
اینجا است که انسانیت اگر جان تازهای بیابد میتواند به آگاهی اجتماعی و سرنوشت مشترکی که همه انسانها را به یکدیگر پیوند میدهد، پی ببرد، احساس تعلق به میهن سیارهای ما، زمین، احساس تعلق به ماجرایی خارقالعاده و غیر قاطع که خود انسانیت است با همه شانسها و همه خطراتش؛ و اینجا است که میتوانیم به گنجینهای که هرکسی درون خود نهفته دارد اما با لایههای سطحی تمدن کنونیمان مدفونشده است، پی ببریم و آن را آزاد کنیم. بدین ترتیب است که میتوان به عشق و برادری که نیازهای درونی و عمیق ما هستند باور آورد و درک کرد تا چه حد این باور میتواند هیجانانگیز باشد و به ما امکان دهد با عدم قطعیتها روبرو شویم و اضطرابها را کنار بزنیم.
/