پاره‌ای از یک کتاب(۸۹): بهروز غریب‌پور به روایت ناصر فکوهی

بهروز غریب‌پور به روایت ناصر فکوهی/ انتشارات گهگاه ۱۴۰۲

 ناصر فکوهی- این را قبول دارید که در نمایش شما بیش اندازه جلوه‌های ویژه  و فکر وجود دارد نسبت به آن چیزی که ما معمولأ در تئاتر می‌بینیم. چون در تئاتر بیشتر دیالوگ مطرح است و دکور بیشتر یک دکور تمثیلی است بیش از آن که بخواهد واقعی باشد. ولی در کارهای شما وقتی نگاه می‌کنیم به نظر می‌رسد نوعی جستجو یا تمایل به ایجاد واقعیت از طریق جلوه و فکر است.

بهروز غریب‌پور- بدون شک ریشه آن در همین‌هاست ، به همین دلیل من با این که ۱۴ سالگی وارد کار شده بودم در ۱۶ سالگی داشتم راه خودم را تعیین می‌کردم:تئاتر تصویری.تز دانشکده ای من ، سار از درخت پرید ،متکی به تصویر و دیالوگ‌های بریده بریده بود :سانسور و خفقان دیالوگ را می‌کشد اما این تنها دلیل رویکرد من به تئاتر بصری نبوده و نیست ، اتفاقا در شرق و در یونان باستان هم تئاتر فقط دیالوگ نبود اما بتدریج چنین تصوری رواج پیدا کرد و در ایران بدترین نوع آن رایج شد…

+ فکر نمی‌کنید دلیل این مسئله این بود که سینما بیش از حد دور از دسترس بود؟

-قطعأ دور از دسترس بود ، و در شهر ما تولید فیلم وجود نداشت و ما محصولی را می‌دیدیم که به سنندج آمده بود. جالب این است که من در همان سینما “گونی” یک فیلم انیمیشن دیدم که راجع به میکروب‌ها در بدن بود – آمریکایی‌ها می‌آوردند و پخش می‌کردند – برایم خیلی جذاب بود که چگونه می‌شود درون بدن را فیلمبرداری کرد. و در سن خیلی پایین و پر از سوال به انیمیشن علاقه مند شدم. در سنندج دو کتاب فروشی بیشتر وجود نداشت یکی بیشتر کتاب‌های آموزشی می‌آورد “کتابفروشی شیخ غریقی” و دیگری یک کتاب فروشی به نام “بهار” که دبیر جغرافیای ما آقای خلیل رشیدیان که از قضا مشوق اجرای آرش کمانگیر هم بود آنرا دائر کرده بود و کتاب داستان ونمایش و …می فروخت…

 کتاب فروشی دیگری نبود؟

– آقای «ایازی» نامی هم بود  که در عین حال نمایندگی روزنامه اطلاعات را داشت و دبیر دبیرستان‌های سنندج بود و بعد همان کتابفروشی بهار در سنندج تأسیس شد که خود این نقطه‌ی عطفی در زندگی من بود. یک دبیری به اسم خلیل رشیدیان داشتیم که آمده بود و این کتابفروشی بهار را تأسیس کرده بود، او  پیشینه سیاسی داشت ، ایشان و آقای عزیز الله امینی ابیانه  بودند  که من را هدایت کردند که: از این متن‌های سطحی دست بردار و ….

+ پیشینه‌ی سیاسی ایشان چه بود؟

-چپ بود ولی نمی‌دانم که گرایشش چه بود و یک دوره هم زندان رفته بود. آقای خلیل رشیدیان در دوره‌ای که من دبیرستان بودم این کتابفروشی را تأسیس کردند و یک روزی از من سوال کردند و گفتند که شما چقدر پول تو جیبی می‌گیری. گفتم پدرم یک قاعده دارد به پسر ارشد که دو سال از من بزرگتر است روزی  ۱۰ ریال می‌دهد به من ۷ ریال ، و به خواهرهایم  ۵ ریال می‌دهد و خیلی منظم. پدر من خیلی اقتصاد کارمندی را رعایت می‌کرد که خارج از آن چارچوب نبود، آدم قانعی بود و می‌گفت که این حقوق است و باید تقسیم شود. گفتم روزی ۷ ریال که می‌شود ماهی ۲۱ تومان. گفت تو می‌توانی ماهانه ۲۱ تومانت را به من بدهی و هرکتابی که می‌خواهی بخری. گفتم که من کتابهای راجع به تئاتر میخواهم …

+ یعنی هرکتابی به اندازه همان ۲۱ تومان می‌توانستید بخرید؟

-خیر! بیشتر. هنوز به ایشان بدهکارم. و جالب است یک برنامه تلویزیون بود مربوط به آن زمان که هنوز ما می‌توانستیم  در تلویزیون صحبت کنیم ، در شبکه جام جم از آقای خلیل رشیدیان یاد کردم و البته از آقای امینی در یک ویژه‌نامه که به زبان کردی اخیرأ چاپ شده بود تشکر کردم. وقتی که خلیل رشیدیان را اسم بردم و گفتم که این بزرگواری را در حق من کرده است آمدند پشت خط – دکترای جغرافیا هستند و در انگلستان درس می‌دهند – و گفتند فکر نمی‌کردم بهروز غریب‌پور هرگز اسم من را تا این زمان به یاد سپرده باشد و آن کار ناچیزی که من در حقش کرده ام را بیاد داشته باشد…

+ چقدر فاصله سنی داشتید؟

-حداقل ۱۵، ۲۰ سال فاصله سنی داشتیم و انشالله که امروز زنده باشند و ایشان آمدند و مسبب این شدند که من در سن ۱۷ سالگی یک کتابخانه‌ی ۵۰۰ جلدی داشته باشم قیمت کتابها کم بود ولی من واقعأ بدهکار بودم و هستم ….کافی بود می‌رفتم در کتابفروشی ایشان و عاشق کتابی می‌شدم و می‌گفتند که ببر و با این که می‌دانستم درآمدی ندارد، اما صمیمانه کتاب را ظاهرا به من می‌فروخت… ، به هر حال آقایان رشیدیان و امینی خیلی به من کمک کردند. آقای امینی کمک دیگری که به من کرد این بود که عمق علاقه ی من به خوب نوشتن و خوب خواندن را در من کشف کرده و خیلی تشویقم می‌کرد …. من از کلاس هفتم تصمیم گرفته بودم که  انشاء را به روال رایج  ننویسم مثلا اگر موضوع انشاء علم بهتر است یا ثروت بود من داستانی در همین رابطه می‌نوشتم و به هیچ وجه زیر بار نوشتن آن نوع انشاهای کلیشه‌ای نرفتم .

+ این کسانی که اسم بردید کرد بودند؟

– آقای رشیدیان کرد بودند ولی آقای عزیزالله امینی ابیانه‌ای و غیر کرد بود که در کردستان زندگی می‌کرد.

+ آن دو کتابفروشی دیگر که نام بردید تفاوتشان در چه بود؟

-تفاوت آقای غریقی این بود که کتابهای آموزشی می‌آوردند –توزیع کننده ی درسی بود – و بیشتر در حوزه‌ی ادبیات کهن یا فقه و تاریخ  بود او آدم مومن و خیلی جالبی بود،  ولی کتابفروشی او اصلأ به سمت انتشارات روز نمی‌آمد به معنی این که مثلأ من دنبال آثار برشت و میلر و ماکسیم گورکی بودم  که مدرن به نظر می‌رسیدند. آقای ایازی بینابینی بود : مثلأ من آن موقع کتاب‌های انگلیسی دو هزار کلمه‌ای را از او می‌خریدم، وبه نوعی مدرن تر از آقای غریقی عمل می‌کرد ولی در خانواده غریقی کتابفروشی به عنوان یک شغل موروثی بود که بعدها پسرش کتابفروشی غریقی را در کردستان دائر کرد و به هر حال امروز تعداد کتابفروشی در سنندج بیشتر است.

+ آیا در اینها کتاب کردی هم بود؟

-به ندرت.

+ اگر بود چه بود؟

-اگر بود معراج‌نامه‌ی کردی  بود، یادم است که همیشه شب معراج، پدرم معراج‌نامه کردی را در همان جمع خانوادگی به زبان  کردی برای ما می‌خواند ولی نوشتن به زبان کردی کمتر رایج بود. نکته‌ای که خیلی جالب بود این بود که شما تصور کنید وقتی کسی به سفر عراق می رفت مردم می‌گفتند “روی گه او دو” یعنی رفته اون ور ، منظور این که به عراق سفر کرده ،سفر  خارج برای مارفتن به  عراق بود البته بودند افرادی که به اروپا و آمریکا هم می‌رفتند و برای عموم مردم ترک کردستان و رفتن به عراق به معنی به خارج سفر کردن بود. خیلی از کفاش‌ها “واکسی‌ها” و خربزه و هندوانه فروش‌های سنندج آنقدر به عراق رفت و آمد می‌کردند که   به جای عکس شاه، عکس ملک فیصل،پادشاه عراق را قاب گرفته و در محل کسب‌شان نصب می‌کردند. اینها وقتی به عراق می‌رفتند با خودشان یک فرهنگ شبه‌انگلیسی را می‌آوردند ، مثلأ در سنندج هر چند قدم یک کفاشی‌ای بود شبیه کفاشی‌هایی که در بغداد بود‌، حرفه‌ای که یاد می‌گرفتند واکسی بود. چون آنجا انگلیسی ها بودند وکارمندان  می‌بایست شسته و رفته، کراوات زده و کفش واکس زده  باشند . اخیرأ من به آمریکا رفته بودم و در ساختمان راکفلر عین آن کفاشی‌های دوران کودکیم را دیدم  و مدرن‌تر اما به همان سبک و سیاق  من حیرت‌زده به واکسی نگاه می‌کردم و دخترم نمی‌دانست که چرا چنین جائی تا به این حد من را شگفت‌زده کرده است …انگار دوباره وارد کودکی‌ام شده‌ام هرچند که تفاوت دکوراسیون این کفاشی با آن کفاشی زمان کودکی من فوق‌العاده زیاد بود.

+ گفتید در مغازه عکس ملک فیصل بود این از لحاظ سیاسی مشکلی ایجاد نمی‌کرد؟

-حتما مشکلی براشون پیش نمی‌اومده که من و امثال آن‌ها را دیده ایم ، چرایش را نمی‌دانم…. و جالبتر این که اهل فقه و فقها – ما به طلبه فقیه می‌گفتیم – فقیه‌های کرد یا به سلیمانیه یا الازهر می‌رفتند و موسیقی عربی یا موسیقی کردی که با فرماسیون وترکیب بندی ارکسترهای عربی  اجرا می شدند برای مردم آشنا بود   بنابر این شب‌های جمعه صدای “ام کلثوم ” را از مغازه‌ها یا توام با پارازیت ازرادیو ی  تاکسی‌ها  می‌شنیدیم و ….. خلاصه  یک ملغمه‌ی عجیب و غریب. شما ببینید یک دسته نظامی ژرز بیزه اجرا می‌کند ، رادیو موسیقی کردی و فارسی پخش می‌کند و توده‌ی مردم از مغازه‌هایشان  صدای “ام کلثوم” پخش می‌‌شود، و از نظر پوشش هم همین ملغمه دیده می‌شود آن‌هایی که اداری هستند کت شلوار و کراوات دارند  و لباس کردی را فقط  روستائی‌ها می پوشیدند و شهری‌ها تابع مد روز  خانم‌های سنندجی فورأ از مد روز  تبعیت می‌کردند ، شهر کوچک بود اما قصد این بود که همه چیزش شبیه تهران یا  بغداد باشد. بنابراین من در این مجموعه احساس می‌کردم که دوست دارم با یک جهان دیگری ارتباط برقرار کنم و آن جهان دیگر تهران بود. یکی دوباری که با پدرم به تهران آمده بودم  سرچشمه‌ی رویا ها یم را پیدا کرده بودم. چند بار از “خیابان لاله زار” گذشته بودم، آن موقع تمام خیابان لاله‌زار تئاتر بود. تماشاخانه‌هایی بود که از بلندگویشان تبلیغ تئاترهای مختلف را می‌کردند و به سینما رفتم و سینما را فهمیدم و بعد فکر کردم که من هرجور شده باید از سنندج رها شوم و به تهران بیایم.

 

/