پارهای از یک کتاب (۹۴): رولان بارت، نشانهشناسی ادبی، ترجمه ناصر فکوهی، تهران، نشر جاوید، ۱۳۹۳
منظور من از ادبیات مجموعه ای از آثار یا کالبدی از نوشتارها نیست و حتی منظورم بخشی از بازار [فرهنگی] یا آموزشی نیز نیست، بلکه به نگارش پیچیده ای از نشانه ها بر اساس یک کنش اشاره دارم: کنش نوشتن. بنابراین در ادبیات بیش از هر چیز و اساسا، متن مورد نظرم است، یعنی بافتی از دالها که اثر را می سازند، زیرا متن به معنی واقعی شکوفایی زبان است و درون زبان است، که باید به جنگ زبان رفت و آن را به انحراف کشید: نه از طریق پیام هایی که زبان صحنه نمایش آنها است. بنابراین میتوانم به یکسان از ادبیات، نوشتار یا متن سخن بگویم. قدرت آزادی که در ادبیات وجود دارد ربطی به شخصیت مدنی[نویسنده]، به تعهد سیاسی او، که در نهایت “آقا”ی [یا “خانمِ” فلان یا بهمانی] میان دیگران است، و یا حتی در محتوای عقیدتی اثر او قرار ندارد، بلکه در فعالیتی است که نویسنده برای جا به جایی بر پهنه زبان انجام می دهد: از این نقطه نظر سلین(Céline) همان اندازه اهمیت دارد که هوگو، شاتوبریان همان اندازه که زولا. آنچه در این جا منظور دارم، مسئولیتی است که در شکل وجود دارد؛ اما آن مسئولیت را نمیتوان در چارچوب ایدئولوژیک ارزیابی کرد – و به همین دلیل نیز علوم ایدئولوژیکی همواره تاثیر اندکی بر آن داشتهاند. از این نیروهای ادبیات میخواهم بر سه تا از آنها تاکید کنم که آنها را با سه مفهوم یونانی طبقهبندی میکنم: یادگیری(mathésis)، تقلید (mimésis) و نشانه(sémiosis).
ادبیات، بسیاری از دانش ها را شامل میشود. در رمانی هم چون روبینسون کروزه(Robinson Crusoé) ما با دانشی تاریخی، جغرافیایی، اجتماعی(استعماری)، فناورانه، گیاهشناختی، انسانشناختی(روبینسون از طبیعت به فرهنگ گذر میکند) رو به رو میشویم. اگر قرار میشد به دلیل نوعی تندروی سوسیالیستی یا نوعی از توحش همه رشتههای علمی ما ناگهان از نظام آموزشی بیرون رانده میشدند،[و میتوانستیم] تنها یک رشته را حفظ کنیم به نظرم آن رشته باید ادبیات میبود. به همین دلیل است که باید گفت ادبیات، از هر مکتبی که سخن بگوییم، مطلقا و قطعا، واقعگرایانه است: ادبیات خودِ واقعیت است، یعنی همان روشنایی امر واقعی. با وجود این، به همین دلیل که ادبیات حقیقتا [دانشی] دایرهالمعارفی است، همه دانشها را درون خود جای میدهد، بدون آن که از هیچ کدام آنها، بت بسازد، بلکه به هر یک از آنها جایگاهی غیرمستقیم میدهد و این غیرمستقیم بودن، ارزش دارد. از یک سو، ادبیات امکان میدهد که دانشهای ممکن را مشخص کنیم، دانشهایی ناشناخته و تحققنایافته؛ ادبیات در شکافهای دانش عمل میکند: زیرا همواره یا پیشتر از آن قرار میگیرد یا عقبتر از آن، همچون سنگ شبتاب (Pierre de Bologne ou Lapis Solaris) که روزها نور را در خود ذخیره میکند و شب با تشعشع غیرمستقیم آن، خبر از روزی دیگر میدهد. دانش امری نخراشیده و زمخت است و زندگی امری پالایشیافته و ادبیات در اصطلاح همین فاصله است که برای ما اهمیت دارد. از سویی دیگر دانشی که ادبیات به کار میآورد، هرگز نه کامل است نه قطعی؛ ادبیات ادعای آن را ندارد که چیزی میداند، بلکه فقط بر آن است که از چیزی میداند؛ یا بهتر بگوییم: که چیزهایی میداند – چیزهایی که البته درباره انسانها زیاد هستند. آنچه که ادبیات درباره انسانها میداند، چیزی است که میتوان به آن “تلف شدن” بزرگ زبان نام داد، اتلاف زبان به وسیله آنها به کار کشیده می شود. از آنها کار میکشد؛ حال چه به این صورت که تنوع تفاوتهای اجتماعی زبان را نشان دهد؛ چه به این صورت که با به احساس کشاندن این گسست، زبانی دیگر را در مرزهای درجه صفر تصور کند و تلاش کند تا آن را بازسازی نماید. دلیل آن است که ادبیات، به جای استفاده صرف از زبان، آن را به صحنه میکشاند و دانش را در چرخ دندههای بازتابندگی بیپایانی درگیر میکند: دانش از خلال نوشتار دائما بر دانش میاندیشد و این کار را بر اساس گفتمانی که دیگر نه شناختشناسانه، بلکه نمایشی است انجام میدهد.
امروز به نظر میآید به زیر سئوال بردن تقابل میان علوم و ادبیات کار مناسبی باشد، زیرا روابط میان آنها هرچه بیشتر شده و چه در الگوها و چه در روشها، این دو حوزه را به یکدیگر مرتبط میکنند و اغلب مرز میان آنها را از میان بر میدارند؛ شاید هم روزی این تقابل به چشم ما همچون اسطورهای تاریخی بیاید. اما از نقطه نظر زبانی، که این جا زبان ما است، این تقابل مسئله مهمی است؛ آنچه چنین تقابلی به میان میکشد و ضرورتا در برابر ما قرار میدهد، تقابل امر واقعی و امر خیالین، عینیت و ذهنیت، امر حقیقی و امر زیبا نیست، بلکه تنها مکانهایی متفاوت از گفتار است. بنا بر گفتمان دانش – و یا نوع خاصی از گفتمان دانش – شناخت یک گزاره در نوشتار است، شیوهای در ارائه گزارهها. گزاره، موضوعی متعارف در زبانشناسی در این جا به مثابه محصول نبودِ گزارهگراست.
گزاره، اما با مشخص کردن جایگاه و انرژی سوژه، و حتی نقصان آن (که به معنی نبود آن نیست) امر واقعی زبان را هدف میگیرد؛ می پذیرد که زبان، هالهای پهناور از تعهدها، تاثیرها، پژواکها، چرخشها، بازگشتها و یورشها است؛ گزاره، تعهد میکند که سوژهای در آن واحد پیگیر، ناپیدا، ناشناخته و با این وجود به رسمیت شناخته شده بر اساس یک نگرانی آشنا به گوش ما برساند. واژگان دیگر در قالبهایی وهمآلود هم چون ابزارهایی ساده درک نمیشوند، بلکه همچون ترکشهایی [سهمگین] پرتاب میشوند، موادی که به انفجار میرسند، لرزشها و تکانهها، دستکاری، لذتها: نوشتار از شناخت جشنی برپا میکند.
پارادایمی که من در این جا پیشنهاد میکنم از تقسیم میان کارکردها تبعیت نمیکند؛ یعنی در یک سو دانشمندان و پژوهشگران و در سوی دیگر نویسندگان و روزنامهنگاران را قرار نمیدهد؛ برعکس این پارادایم بر آن تاکید دارد که نوشتار هرجایی که با واژگانی خوشگوار(saveur) (savoir به معنی شناخت و دانش و saveur به معنی طعم و مزه در لاتین از یک ریشه هستند) سروکار داشته باشیم، وجود دارد. کورنونسکی(Curnonski) میگوید در آشپزی باید «چیزها طعم همان چیزی را داشته باشند، که هستند». در نظم دانش برای آن که چیزها همان بشوند که هستند، همان که بودهاند، نیاز به چنین ادویهای وجود دارد، به نمکِ واژگان. این طعم واژگان است که به دانشی ژرف و زایا؟ امکان میدهد. برای نمونه، میدانیم که بسیاری از گزارههای میشله، به وسیله دانش مدرن نفی شدهاند؛ با وصف این، میشله بود که آغازگر گونهای از مردمشناسی فرانسه بود و به همین دلیل است که هربار یک تاریخ شناس، دانش تاریخی را در کلیترین معنای کلمه جا به جا میکند، و موضوع هرچه باشد، ما در این کار، به سادگی یک چیز را میبینیم: نوشتار را.