پاره‌ای از یک کتاب (۳۳): داستان‌های شرق

داستان‌های شرق / مارگریت یورسنار/ ترجمه ناصر فکوهی/ تهران/ چاپ دوم/ نشر اتفاق/ ۱۴۰۰

 نجات استاد وانگ فو

نقاش پیر، استاد وانگ فو[۱]، و شاگردش لینگ[۲] بر جاده‌های امپراتوری هان[۳] پرسه می‌زدند.

شتاب چندانی نداشتند. شب‌ها می‌ایستادند تا وانگ فو به تماشای ستارگان بنشیند و روز‌ها سفر را به عقب می‌انداختند تا به سیر سنجاقک‌ها بپردازد. بارشان سبک بود. وانگ فو نگار اشیاء را دوست داشت نه خود آن‌ها را. هیچ‌چیز در جهان به چشم او شایسته‌ی تصاحب نمی‌آمد؛ هیچ‌چیز جز چند قلم‌مو، چند کاسه‌ی رنگ و مرکب چین، اندکی پارچه‌ی ابریشمین و چند برگ برنجی. تهی‌دست بودند. وانگ فو پول را پست می‌شمرد و نگار‌هایش را جز با نوبتی آش اَرزَن تاخت نمی‌زد. شاگردش لینگ، زیر بار کیسه‌ای انباشته از سیاه‌قلم‌های استاد پشت خود را چنان به احترام خم می‌کرد که پنداری گنبد آسمان بر آن سنگینی می‌کرد، کیسه در نگاه لینگ آکنده از کوه‌های پر‌برف، سرشار از رود‌های بهاری و پر از چهره‌ی ماه تابستانی می‌نمود.

اما لینگ زاده نشده بود که در کنار پیرمرد، او که چنین پگاه را به چنگ می‌گرفت و شبانگاه را به بند می‌کشید، جاده‌ها را در‌می‌نوردید. پدرش زرگر و مادرش یگانه‌فرزند یک بازرگان سنگ یشم بود که هر‌چند دارایی خود را برایش به ارث گذاشته بود اما چون بی‌پسر مانده بود نفرینش هم کرده بود. لینگ پرورده‌ی خانه‌ای بود که در آن ثروت، تمام پیش‌آمد‌های ناگوار را از میان برداشته و این زندگیِ گوشه‌گیرانه و در نهان، بزدل بارش آورده بود: از حشرات، غرش تندر و چهره‌ی‌ مردگان می‌ترسید. پانزده‌ساله بود که پدرش همسری برایش برگزید. عروس، زیبا بود و این نکته، پدر را حال که باید خوشبختی خود را به پسر وامی‌گذاشت و خود پا به سنی می‌نهاد که شب ها نثار خواب می‌شوند، دل‌داری می‌داد. همسر لینگ تُرد بود چون شاخه‌ای شکستنی؛ خردسال چون شیر؛ شیرین چون بزاق؛ شور چون اشک. مراسم عروسی که پایان گرفت، پدر و مادر لینگ ادب را تا به جایی رساندند که هر‌دو جان سپارند و پسر را در خانه‌ای به رنگ شنگرف، کنار همسری دائماً لبخند‌به‌لب و درخت آلویی که هر بهار گل‌های صورتی می‌داد، تنها گذارند. لینگ، همسرش را با آن قلب شفافِ چون آیینه‌ سیاهی‌ناپذیر و چون طلسم همیشه‌نگهبان، دوست می‌داشت. لینگ برای آن‌که با مردم دیگر همراهی کند گاه به قهوه‌خانه‌ها هم سری می‌زد و پولی هم برای بندبازان و رقاصان می‌انداخت.

تا آن‌که شبی، لینگ در میکده‌ای هم‌نشین وانگ فو شد. پیرمرد مِی‌ نوشیده بود تا بهتر بتواند سیمای یک مست را ترسیم کند. سرش به پهلو خمیده بود، پنداری بخواهد فاصله‌ی میان دست خود تا پیاله را برآورد کند. این وضعیت زبانِ پیرمردِ خاموش را گشوده بود و آن شب چنان سخن می‌گفت که گویی سکوت دیواری است و کلمات رنگ‌هایی که باید آن را بپوشانند. آن شب، لینگ به برکت وانگ فو، زیبایی چهره‌ی نوشندگان در سایه‌روشنِ نوشابه‌های گرم، شکوه خرمایی‌گون گوشت‌ها که زبانه‌های آتش شیار‌های نا‌برابری بر آن‌ها می‌کشیدند و سرخی مطبوع لکه‌های شراب که چون گلبرگ‌هایی پژمرده بر سفره‌ها پراکنده بودند را دریافت. ناگهان، باد با ضربه‌ای پنجره را شکست و رگبار درون اطاق ریخت. وانگ فو خم شد تا زیبایی خطوط راه‌راه و کبود رعد را به لینگ نشان دهد و او شگفت‌زده، وحشت خود از طوفان را از یاد برد.

سپس، لینگ صورت‌حساب نقاش را پرداخت و چون وانگ فو نه پولی در بساط داشت و نه میزبانی پذیرایش بود، جوان مسکنی به او تعارف کرد. با هم به راه افتادند. لینگ فانوس به دست داشت و نور آن پرتو‌های شگفتی بر برکه‌ها می‌انداخت. آن شب لینگ با حیرت دریافت که برخلاف تصورش، دیوارهای خانه‌ی او نه سرخ بلکه به رنگ پرتقال‌های رو به پوسیدنند. در حیاط، چشم وانگ فو بر نهالی افتاد که تا آن‌وقت هیچ‌کس توجهی به آن نکرده بود. پیرمرد نهال را به زن جوانی تشبیه کرد که گیسوان خود را خشک می‌کند. در راهرو، وانگ فو با شیفتگی بر حرکت مردّد مورچه‌ای بر شکاف دیوار خیره ماند و هراس لینگ از این حشره به‌ یک‌باره فرو‌ریخت. لینگ حال که فهمیده بود استاد وانگ فو روحی تازه و احساس‌هایی نو بدو می‌بخشد، پیر‌مرد را با احترام در اطاقی که پدر و مادرش در آن جان سپرده بودند، جای داد.

سال‌ها بود وانگ آرزو داشت سیمای یک شاهزاده‌خانم باستانی‌ای را نقاشی کند که زیر درخت بیدی چنگ می‌نوازد، اما هیچ زنی آن‌چنان از واقعیت دور نبود که الگوی چنین نگاری شود و تنها لینگ توانست چنین باشد، چون زن نبود. سپس، وانگ فو از نگار شاهزاده‌ی جوانی سخن گفت که زیر یک درخت سدر کمان‌به‌دست تیری می‌اندازد. اما هیچ مردی آن‌چنان از واقعیت دور نبود که الگوی چنین نگاری شود و لینگ همسر خود را زیر درخت آلوی باغ بر این کار گذاشت. آن گاه نقاش پیر، تصویری از زن در جامه‌ی فرشتگان میان ابرهای شامگاهی ترسیم کرد و زن جوان گریست چون این فالِ شوم مرگ بود. مدتی بود لینگ نگارهایی را که وانگ فو از همسرش کشیده بود بیش‌تر از خود او می‌پسندید و این چهره زن را چون گُلی سپرده به دست بادهای گرم و باران تابستانی، پژمرده کرده بود. سرانجام روزی زن را حلق‌آویز بر شاخه‌ی درخت آلوی صورتی یافتند؛ دو سوی ریسمانی که جان از او گرفته بود با گیسوانش در‌آمیخته بودند؛ نحیف‌تر از همیشه بود و ناب چون پری‌چهرگان شاعران اعصار کهن. وانگ این رنگ بر چهره‌ی مردگان را دوست داشت و دیگر‌بار نگاری از او کشید. شاگردش لینگ رنگ‌ها را می‌سایید و چنان گرم کار بود که اشک‌ریختن را از یاد برد.

لینگ رفته‌رفته بردگان، سنگ‌های یشم و ماهیان چشمه‌ی خود را فروخت تا برای استاد مرکب بنفش باختری تهیه کند. وقتی دیگر هیچ‌چیز در خانه نماند هر‌دو آن را ترک کردند. لینگ پشت سر در را بر گذشته‌ی خود بست. وانگ فو در شهری که چهره‌ی مردم دیگر هیچ رازی نه در زیبایی و نه در زشتی خود نداشتند، زود به ستوه می‌آمد. استاد و شاگرد، دوش‌به‌دوش بر جاده‌های امپراتوری هان پرسه می‌زدند.

 

[۱]. Wang fô

 

[۲]. Ling

 

[۳]. Han: نام چندین خاندان پادشاهی در چین، که معروف‌ترین آن‌ها شیین هان دویست سال پیش از میلاد مسیح حکومت می‌کرد.م