پاره‌ای از یک کتاب (۳۰): پاریس، یک فرهنگ عاشقانه

پاریس، یک فرهنگ عاشقانه، ناصر فکوهی، تهران، انتشارات گهگاه، ۱۴۰۳

 

اگر مردی چنان خوش‌اقبال بوده‌اید که جوانی‌‌اش را در پاریس گذرانده، بقیه عمر، هرکجا باشید، او هم کنارتان خواهد بود: پاریس جشنی بی‌کران است.

ارنست همینگوی*

 

سکانس اول: راه آهن شمال

یکی از روزهای سرد ِ آفتابی ِ بوالهوس ِ پاریس. فوریه ۱۹۷۴. در ایستگاه راه‌آهن شمال* قطاری از آلمان می‌آید. می‌ایستد. مرد ِ جوان ِ خوشبخت از آن پیاده می‌شود. پاریس ِ دوردست، پاریس ِ رویایی، پاریس ِ همینگوی آن‌جاست. زیر پاهای او، میان جمعیت ِ بی‌پایان و انبوه، آسفالت سخت ِ سکوی راه‌آهن، آرامش و نرمی، خواب‌آلودگی ِ مستی‌آور ِ ابرها را دارد: جادوی قالیچه‌ای افسانه‌ای که می‌‌توان بر آن نشست و بر فراز شهری به پهنای جهان به پرواز درآمد. چهره شاد، ناشناس و آشنایی، از دور برایش دست تکان می‌دهد و لبخند می‌زند. چهره برای همیشه با او می‌ماند. فراموشش نمی‌کند. نمی‌تواند. همیشه با او خواهد ماند. ولو آنکه همیشه در دوردست. مثل پاریس. چهره، دروازه‌ای خواهد شد برای ورد به جشن بی‌کران.

بیرون ایستگاه اما، خبری از پاریس جاودان نیست. شلوغی خیابان، آدم‌های غریب وبی‌معنا و خودروهایی که با سروصدایی گُنگ در خیابان‌ها در حرکت‌اند. جوان بیشتر به یاد جهنمی می‌افتد که از آنجا گریخته است: شهر کوچکی در انگلستان: ساتهمپتون* در همپشِر*: اندوهی بی‌کران.

خیابان‌ها و پرسه‌زنان پاریس، همان اندازه  پیش‌بینی ناپذیرند که هوایش. باید شهر را کشف کرد؛ و نه تنها با چشم‌ها و گوش‌ها، بلکه بیشتر از هر چیز با دست‌ها و پاها، بر سنگفرش‌هایی با عمر چند صد ساله زیر پای بیگانگانی که سال‌هاست به زیر خاک رفته‌اند سابیده شده‌اند؛ شهر را باید کشف کرد: با عطرها و طعم‌هایش. با رنگ‌ها و اندوه‌ها و شادی‌هایش. پاریس، شهر دروازه‌های بی‌شماری است که در پشت هر کدامشان شگفتی تازه‌ای درانتظارت است. حتی بیست، چهل یا شصت سال بعد هم عطرها را باید با آرامش بویید و طعم‌ها را باید با  متانت آموخت. چهره غریب هنوز آن‌جاست. شهر جادویی را باید اندک اندک درون خود جای داد. پاریس، دروازه بهشتی خیالین. شادی لحظه دیدار ِ ابدی. یک لبخند. یک آغوش باز و گرم. انگار همیشه با او بوده‌ای. انگار همیشه با او خواهی بود. همانقدر زیبا. همانقدر دوردست.

همانقدر ظریف و رویایی و فراموش‌ناشدنی.