یا وقتی دولتها میخواهند فرهنگها را تصاحب کنند
وقتی هرمی را بنا میکنند، عقل سلیم، تجربه عملی و شناخت علمی، هر سه حُکم میکنند پایهای تا حد ممکن گسترده (ایجابی) برایش در نظر بگیرند و هر چه کمتر فروکاسته (سلبی).عقل و تجربه و علم باز ایجاب میکنند که هر اندازه خواسته باشند، هرم بلندتر و سر به آسمان کشیدهتر باشد (و نه حقیرتر و پیشپاافتادهتر)، هر چه بخواهند استحکام و عمر بیشتری داشته باشد و بهتر به کارشان بیاید و صرفا یک شیئی تزئینی ِ توخالی یا کاخی کاغذی نباشد که با بادی فرو بریزد، برایش زیر ساخت عمیقتر و مصالح بهتر و سازندگان ماهرتری به کار بگیرند و به خصوص پایههای زیربناییاش را که نقش ریشههایش را دارد، در زمینی مطمئنتر بکارند تا بهتر و بیشتر درختشان را سیراب و در مثال ما، هرمشان را، پایدارکند و بدان طراوت و نشاط و شکوهی بدهد که بتواند اعتماد تماشاگرانش را برانگیزاند به صورتی که خیرهاش شوند و حکایت این دیدار را در همه جا، روایت کنند. چنین نهالی، برای آنکه به درختی تنومند تبدیل شود و هر فصل، میوههایی خوشگوار بدهد، یا چنان بنایی برای آنکه سرانجام خشت به خشت، به آخر برسد و ساختمانی زیبا آفریده شود، نیاز به آن دارند که آفرینندگانشان، نه تنها به کار خود باور و اعتقاد داشته باشند، بلکه اصولا بدانند کارشان چیست: کارشان آیا ساختن با طرحی درست، مصالحی خوب و متخصصانی کاربلد است، یا آنکه بدترین این عناصر را در جایگاهی که به آنها تعلق ندارد، بنشانند، و خود نیز هر روز به جای نشان دادن دغدغهای دوست داشتنی برای ادامه کار، تلاش همان آدمهای ناشی و ناگزیر به کار با مصالح بیکیفیت را، سختتر کنند. و آنچه گفتیم تازه زمانی است که اصل اول را پذیرفته باشیم، یعنی هر نهالی را با قرار دادن ریشهها یا دانههایی در زمین، و هر هرمی را از زیرسازی و قاعده آغاز کرده باشیم و چندین سال انتظار بکشیم و نگه داری کنیم تا شاخهها سربکشند و میوه دهند و یا نوک هرم در آسمان بدرخشد. حال تصوّری محال کنیم – هرچند در این زمان و زمانه هیچ چیز محال نیست – و آن اینکه کسانی که اصولا کارشان کاشتن و ساختن نیست، با بدترین مصالح ، با بیشترین کژسلیقگی و دست و پا چلفتگی، بخواهند نهالی بکارند یا هرمی بسازند، که نه آنها علاقهای دارند و نه این کاشتن و ساختن اصولا برایشان مهم است و از این رو رسالت خود را نه دلسوزی برای آنها، بلکه صرفا در سرکشی قلدرمآبانه و طلبکارانهای میدانند که زمانه در اختیارشان قرار داده؛ و افزون و بدتر از همه اینها، قصد دارند نهالشان را با فروکردن شاخههایش در خاک بکارند و هرمشان را با قرار دادن نوک تیز آن بر زمین صاف و بالا بردن ناممکنش. گمان نمیکنم هوش بسیار بالایی لازم باشد که درک کنیم سرنوشت این نهال ِ زیر و رو شده و آن هرم ِ واژگون، چه خواهد بود: همان چیزی که حاصل کار صد سال سیاستبازی و نگریستن از «بالا»یی خود ساخته و متوهّم، به فرهنگ، به مثابه شیئی که باید به تصاحبش درآورد و از آن برای تداوم بخشیدن و رشد دادن به آن، بلکه برای فربهکردن تا حد مرگ در چیز دیگری، یعنی قدرت، بهره برد.
و این تنها حکایت ما نیست، بلکه رابطه فرادستان صاحب زور و فرودستان صاحب هنر است در همه جا تا آنجا که حافظه انسانی به یاد میآورد. حکایت ما جز آن داستان عمومی، در صد سال گذشته یک هدف خیالین، یعنی «مدرنیته» و دو بازیگر ناشی یعنی صاحبان قدرت و صاحبان هنر و فکر هم داشته است. روشن است نه در این صد سال، نه در این سی یا بیست یا ده سال، این دو بازیگر، به یک اندازه نه باهوش و توانا . خوشفکر بودهاند، نه ناشی و ناتوان و کژاندیش. اما هرچه بوده نتیجه آن است که: نهالشان نه درخت تنومندی شده، نه میوه چندانی میدهد، آنهم که می دهد ، نخورده میگندد؛ هرمشان هم چندان قد نکشیده و دائم فرو پاشیده. اما آنها، چون گفتیم نه کارشان این است و ه علاثهشان، دوباره دستور کاشتن اولی و ساختن دومی را صادر کردهاند.
حال بیاییم تمثیل خیالپردازانه هرم واژگون خود را ادامه دهیم: هرمی که نه قاعده ای بزرگ و زیر بنایی محکم دارد، بلکه نوکش را بر زمین گذاشتهاند و همچون نقارهای که بخواهند از سر گشادش بنوازند، هنوز اندکی بالا نرفته به سویی میغلتد و فرو میریزد و آرزوهای بیهوده و بیپایه و از سر ندانمکاری را به باد میدهد و به جایش، خُرده سنگها و گرد و خاکها و بقایایی بیمعنا به جا میماند که کار ساخت ِ بنایی دیگر را نیز دو چندان سخت تر میکند. سازندگان ناشی، نیز در این میان اگر چیزهایی آموختهاند، چون هر بار به بهانهای بیرون رانده میشوند و با سازندگانی ناشیتر جایگزین میشوند، سرانجام ِ هرم ِ نگونبخت بعدی از پیش روشن است. این هم حکایت فرهنگ و هنر در این پهنه از دستکم صد سال پیش تا امروز: آنچه داریم خرابههایی است که لابهلایهشان، بناهایی کوچکتر که آدمهایی با حُسننیت با فدا کردن جان و مال و خون جگر ساختهاند، می بینیم. اما خود پهنه، خرابآبادی است که هر چند وقت یک بار، «مسئول»ی تازه برایش تعیین میشود و «مسئولان» پیشین و سازندگانی را که خودش به آنها با هزار شرط و محدودیت و ممنوعیت و غیره اجازه کار داده، به باد ناسزا میگیرد که هر چه هست «مقصر» شمایید و حال بنشینید و ببینید که ما چه برایتان خواهیم کاشت و خواهیم ساخت. و باز سالها میگذرد و در، بر همان پاشنه میچرخد تا باز مسئولی تازه از راه برسد و سناریو را از نو آغاز کند.
هربار حکومت تازهای تشکیل میشود، مسئولی جدید بالای تریبونی میرود و همه کارهایی که پیش از او انجام شده به زیر سئوال میکشد و همکاران پیشین خودش که همگی محصول ِ مورد اعتماد ِ یک نظریه و فرایندی واحد بوده و هستند را به باد حمله میگیرد و سپس به سراغ هنرمندان و نویسندگان و پدیدآورندگان فرهنگی میرود که در این آشفته بازاری که همه به فکر پول درآوردن و انباشتن جیبها و پرکار کردن دستگاه افتخارسازی و جشنوارهپرستی و جایزهدوستی و سلبریتیپردازی و بزرگداشت و نکوداشتپردازی،هستند تا بتوانند گلیم سنگین خود را به هر بهایی از آب بیرون بکشند، و اغلب نیز کمترین توجهی به اخلاق و حتی عقلانیت نمیشود، مسئول محترم همه را به باد دشنام میگیرد و همه چیز را بر سر آنها خراب میکند. گویی دولتهای گوناگون مورد تایید و از صافی گذشته، از سی سال پیش نبودهاند که همه هنرها و فرهنگ را تصاحب کرده و لحظهای حاضر نبودهاند دست از کنترل بر آنها بردارند، گویی دستگاه سانسوری در کار نبوده که در لابهلای خطوط یک رُمان – که تیراژش به زحمت به چهارصد عدد می رسیده و از این چهار صد عدد هم که پس از چند سال شاید به فروش میرفته، شاید چهل نفر هم آن را نخوانده بودند – یکباره انگشت روی یک واژه و یک جمله میگذاشته و چنان با هیجان از لزوم حذف آن صحبت میکرده که گویی اگر مرکب آن واژه را بر روی کاغذ بنشاند، آسمان بر زمین میآید؛ گویی مسئول مربوط نمیداند یا نمیخواهد بداند که یک کتاب، یک فیلم یا یک نمایش تا به ویترین یک کتابفروشی، روی پرده یا روی صحنه برود، چند بار ممیزی شده و تازه از آن پس هم دائم باید مراقب باشد که توجه کسی را جلب نکند که بلایی بر سرش نیاید. اینجاست که باید از مسئول محترم پرسید: اگر جامعه نتوانسته است «ارزشی» شود و آثار هنری و فرهنگی «ارزشی» نیستند، سهم تمام این دستگاههای عریض و طویل ِ کنترل و نظارت و تایید و مجوز دادن و گرفتن و ممیزی و تمام نهادهایی که امروز به وسیله دولت تصاحب شدهاند، چیست و کجاست؟ چه کسانی از دهه ۱۳۷۰ پول و شهرتدوستی و اشرافیگری را وارد هنر و فرهنگ کردند؟ چه کسانی هنر را آلوده پول، آن هم پولهای کثیف کردند؟ و چند هنرمند سلبریتی را جلو انداختند تا از لزوم سرمایهگذاری بر هنر و فرهنگ سخن بگویند؟ از این رو شکی نیست که هنرمندان نیز در این امر بیتقصیر نبودند، اما بعید میدانم اگر از رقم کوچکی از کسانی که در هر حرفهای بیهوده وارد شدهاند، بتوان هنرمندی را پیدا کرد که اگر زندگیاش در خدی بسیار ساده تامین باشد، برای مشهور و ثروتمند شدن به سوی این کار رفته باشد. مسئول محترم میداند که پول، جای دیگری است و اگر شهرت به ویژه شهرت جهانی هم اینجاست، دلیلش وضعیت عمومیای است که در این پهنه وجود دارد و از آن صحنهای هیجانانگیز و «عجیب و غریب» برای جهانیان ساخته است.
تاکید کنیم که مشکلات ما نه با دولت کنونی آغاز شدهاند، یا خواهند شد، نه با دولت قبلی، نه حتی ده، بیست، یا پنجاه سال پیش؛ این مشکلات را دستکم میتوان تا چرخش قرن و تلاش گروهی از مسئولان آن زمان و کسانی که خود را صاحبنظر میدانستند، دنبال کرد: همه آنها که روزی بر آن شدند در استخر بزرگ و زیبای «مدرنیته»، شیرجه بزنند، بیآنکه آنقدر نه فهم، نه حتی دید آن را داشته باشند که «استخر خالی» است و شیرجه دست و پایشان را برای دهها سال و شاید تا زمانی نامعلوم، از کار خواهد انداخت. اشتباههایی بزرگ و غیرقابل بخشش. نه آن روز و نه امروز: این اشتباه بزرگ که کسی در جایگاه خود نباشد و یا نداند حدود و کارکرد جایگاهش چیست. پیچیدگی پدیده اجتماعی در همین است چه در غیر این صورت حکمرانی بر جامعهای با چند هزار سال پیشینه هنری و فرهنگی و اجتماعی نیاز به هیچ کفایتی نداشت. هرگز نباید مسائل را سیاه و سفید دید، و هرگز نباید تصور کرد آنچه برای یک جامعه فایده و خیری به همراه دارد، بیهیچ زیان و آسیبی خواهد بود. هم از این رو وقتی مسئولی بالای تریبون میرود و به هنرمندان میتازد، نه تنها حرف او جز برای خودش اعتباری ندارد و با واکنش یکپارچه فرهنگیان پاسخ داده میشود، که شد، بلکه سخنی نیست که حتی در گفتمان خود آن مسئولان هم قابل درک باشد. بحث بر سر آن نیست که هنرمندان، روشنفکران، فرهنگیان، دانشگاهیان و اهل علم در این شرایط تقصیری ندارند، اما پرسش مشروع ما از مسئولان جدید فرهنگ کشور آن است، که وزرای پیشین این حوزه، مسئولان پیشین هنر و فرهنگ، و رئوسای ادرات بیشمار فرهنگی کشور و سایر مسئولان مربوط را آیا هنرمندان و فرهنگیان انتخاب کردهاند؟ یا شخصیتهای دستچین شده همان گفتمان بوده و هستند؟ ثمره همان دستگاه هایی که اکنون کسانی دیگر را برگزیدهاند؟ پرسش ما این است که آیا معنای «ارزشی» بودن فرهنگ یک کشور آن نیست که جامعهای سلامت نفس، پاکی و اخلاق و عدالت داشته باشد و یا معنایش آن است که با هزاران هزار قانون و تبصره، و دستگاه کنترل و مجازات و ممنوعیت و محدودیت و سانسور و در بهترین حالت با تاخیر و تعویق انداختن کارها برای ایجاد نومیدی، به موقعیتی«ارزشی» رسیده شده باشد؟ چرا هر مسئول جدیدی که میآید، صحبت از «خرابه»ای میکند که دارد تحویل میگیرد و این ماجرا هربار تکرار میشود؟ آیا آنچه مسئولان «خرابه» میبینند، حاصل تلاش کسانی نیست که هرکاری کردهاند تا برغم همه مشکلات و محدودیتها و ممنوعیتها، چراغ فرهنگ را در حد کورسویی روشن نگه دارند؟ شاید هم این خرابهها، خرابههایی واقعی هستنند که روزگاری هنر و فرهنگ و عشق به کار و تلاش برای شناخت بودند، اما همان تلاش از نطفه محکوم به شکست برای ساختن هرمی واژگون، آنها را به این موقعیت کشاند؟ و با همین نگاه همیشه تردیدآمیز و مشکوک به فرهنگ که در آن چیزی جز توطئه نمیدیدند؟
شکی نیست، فرهنگ هم، «سلبریتیها» ی خود را داشته و دارد، اما نخست بیاندیشیم چه دلایلی چنین پدیدههایی را ساختند و به آنها دامن زدند؟ کدام نهادها جز همان دستگاههای عریض و طویل بوروکراتیک؟ و سپس اینکه در برابر این تعداد اندک سلبریتی، چه تعداد فرهنگیان و هنرمندان و نویسندگان از همه جا رانده و از همه جا مانده، داریم که نه دستشان به جایی بند است و نه در این روزگار کرونایی و گرانی و اشرافیت ساختگی، حتی توان تامین زندگیای ساده را نیز برای خود ندارند؟ و وقتی کسی توان تامین معیشتی ساده را نیز ندارد چطور می تواند به فکر خلاقیت هنری باشد؟ از این رو آیا بهتر نیست دلیل اصلی و دستکم مهمتر را در تفکر جزمگرایانهای بدانیم که هرگز حاضر نبوده و نیست بپذیرد یک چهارگوش، چهارگوش دارد و یک دایره، گرد است؟ پس نمیتوان دایرهای چهارگوش داشت. تفکری که دائم هرم واژگونش را اندکی بالا میبرد و با فروپاشی دوباره و دوبارهاش بر شدت پرخاشگریاش میافزاید؟ تفکری که تحمل ندارد ببیند همان اندک «ساختهها» هم که داریم، حاصل کار هنرمندان و نویسندگان و انسانهایی بوده که اغلب با دستان خالی نه فقط بقایای هرمهای واژگون و فرو افتاده را پاک کرده و تکه زمینی صاف ساختهاند، بلکه به بهای مایه گذاشتن از جانشان، خاکبرداری کرده و خواستهاند تا بنای فرهنگ را بالا برند و در بسیاری موارد نیز در نیمه کار، یا پیش از آن، آنقدر از آنها مجوز خواسته و آنقدر برایشان مسئله ایجاد کردهاند که بسیاریشان نومید شده و به حاشیه رفتهاند. این داستان غمانگیز فرهنگ است و یکی از دلایل اصلیاش این است که دولتها نمیدانند کارشان چیست و جایگاهشان کجا؟ هر جا نباید باشند (مثلا در هنر و فرهنگ و زندگی خصوصی مردم) بیشترین حضور را دارند و هر جا باید برای حمایت از مردم ضعیف و بهداشت و آموزش و عدالت اجتماعی بیشترین حضور را داشته باشند، خبری از آنها نیست؟
در یک کلام: آری اگر قرار بود و باشد «مقصر»ها را بیابیم و مجازات کنیم، همه کمابیش مقصرند، اما مسئولیت فرادستان و فرودستان هرگز یکسان نیست. راههای بهبود وضعیت را همه میشناسند زیرا صدها بار گفته و تکرار شدهاند. مسئله آن است که تصمیمگیرنندگان و مسئولانی که وعده بهبود اوضاع را میدهند، تا کجا بخواهند تابآوری یک سیستم را با فشار آوردن حداکثری بر آن بیازمایند؟ حال آنکه نیازی به این کار نیست، تاریخ، و به ویژه تاریخ معاصر صدها و هزاران بار پاسخ این مسئله را داده است: هیچ دولتی در هیچ زمان و مکانی نتوانسته است فرهنگها را تصاحب کند و آنجا هم که توانسته، آن را به ویرانهای تبدیل کرده که بر سر خودش آوار شده. درک این امر نیاز به عقل و فروتنی و روشنبینی دارد، امید اینکه هر مسئول تازهای که از راه میرسد، در کنار امر و نهیها و تحقیرهایی که نثار اهل فکر و فرهنگ و هنر میکند و به آنها عادت کردهایم، گوشه چشمی هم به این فضیلتها داشته باشد.
مجله آزما / شماره ۱۶۰ / مهر ۱۴۰۰