تازه به دوران رسیدگی و نوکیسگی، در معنایی که از دوران باستان تا فروپاشی توتالیتاریسمهای قرن بیستم داشته است و همچنین در جوامع جهان سومی و توسعهیافته امروز تاکنون، موضوع چندین یادداشت و مقاله به این قلم بوده است که به سادگی با جستجویی در فضای مجازی قابل دسترسی هستند. از این رو، در این نوشته بیشتر بر آن بودهایم که به پرسشی جدید پاسخ دهیم که در نوشتههایی دیگر دنبالش میکنیم: آیا نوکیسگی و یا نوعی خاصی از نوکیسگی را باید خاص جامعه خودمان بدانیم و یا باید آن را پدیدهای جهانی تلقی کنیم؟ برای پاسخ به این پرسش باید به یکی از مباحث متاخر اشاره کنیم: روابط میان «امر محلی»(the local) و «امر جهانی» (the global). نظریهپردازانی چون آرجون آپادورای (Arjun Appadurai) این موضوع را در دیدگاه جدیدی مطرح کردهاند که در آن دو رویکرد اساسی به نسبت نظریههای بیشمار جهانیشدن و «پسااستعماری» (از ادوارد سعید تا طلال اسد، از جیمز کلیفورد تا کلیفورد گیرتز، از آنتونی گیدنز تا جرج ریتزر و…) وجود دارد. بنابراین در اینجا ابتدا باید به صورتی موجز، این دو رویکرد را ارائه دهیم. نخست آنکه: در رابطه «مرکز» یا همان امر جهانی و پیرامون یا همان امر محلی، ما روابطی خطی و صرفا سلطه مرکز بر پیرامون را نداریم. بلکه این دو بر یکدیگر تاثیر متقابل میگذارند؛ هم مرکز بر پیرامون (از طریق عمدتا رسانهها و به انحصار درآوردن ابزارهای فکر مثل کتاب، مطبوعات، سینما و …) و هم پیرامون بر مرکز (از طریق مهاجرتهای قانونی و غیرقانونی و حفظ فرهنگهای پیرامونی در محیطهای مرکزی). دوم آنکه: جهانی شدن یک فرایند پیوسته است که در آن پنچ منظر((-escape یا زیر فرآیند به صورت کاملا پیچیدهای با یکدیگر در میآمیزند: پول، هویتهای قومی ( یا جماعتی)، رسانهها، فناوریها و اندیشهها.
اگر از این دریچه به موضوع بنگریم و از خود بپرسیم: آیا نوکیسگی پدیدهای جهانی و پیوسته و کهن بوده است یا ما با نوع خاصی از آن و در مقطعی مشخص روبرو هستیم؟ میتوانیم فرضیهای را مطرح کنیم و آن اینکه: ما امروز با پدیدهای جدید روبرو هستیم که جنبه جهانی دارد. در واقع، چرخش بزرگ مالی- پولی که در دهه ۱۹۷۰ در آمریکا و سپس در کل نقاط مرکزی اتفاق افتاد، ابتدا این نقاط و سپس کل جهان را در همان رویکردهای پیشگفته و در هم آمیخته، از خلال کالایی کردن پول و فرآوردههای پولی، همه چیز را قابل خرید و فروش کرد. این اتفاق یک بدعت بزرگ در بسیاری از زمینهها و از جهات گوناگون یک «فاجعه» بود. فیلسوف اخلاق مشهور آمریکایی و استاد دانشگاه هاروارد، مایکل سندل (Michael Sandel) بسیار بر آن تاکید دارد که چرا جامعهای که در آن همه چیز قابل خرید و فروش باشد، سقوطی ناگزیر در انتظارش است. با وجود این، حرکت در چند دهه اخیر در کل جهان همین بوده، حرکتی جنونآمیز که نوکیسگی را بدل به ارزشی فراتر از همه ارزشها کرده است. گفتمان نوکیسگی نیز در همین راستا، هر چه بیشتر خود را زیر پوشش یک «شایستهسالاری» (meriotocracy) معرفی میکند، یعنی پدیدههایی چون نابرابری، شکست و موفقیت، فقر و ثروت، ناتوانی و قدرت، را بر عهده افراد میگذارد و نه نظامهای اجتماعی جامعه و جهانی که در آن زندگی میکنند.
اما برای آن که معنای عمیق تازه به دوران رسیدگی را در این رویکرد درک کنیم، بیاییم ابتدا به شیوه فلسفه اخلاق سندل ببینیم قاعدتا در جوامع انسانی چه چیزهایی را نباید با پول «خرید»: آبرو، احترام، عشق، دوستی، علم، هوشمندی، فرزانگی، مهربانی، نوعدوستی، اعتقاد و باور به ارزشهای استعلایی، و … میتوان این فهرست را بسیار طولانی کرد. دربرابر نیز میتوان فهرستی دیگر از پدیدههای قابل خرید ارائه داد: غذاها و آسایش مادی خاص، لذتهای بدنی، مسکنهای لوکس، تفریحهای گوناگون و پرهزینه، اشیاء تزئینی، لباسهای گرانقیمت، کتابهای زیبا، دستگاههای پیشرفته برای استفاده شخصی و … تا این بخش از قضیه مشکل حادی وجود ندارد. اما از زمانی با معضلی به نام نوکیسگی جهانی روبرو میشویم که مهارهای کنترل کننده آزمندی انسانها به دلایل اقتصادی و سودجویی، از میان برداشته شده، وحتی با استفاده از ابزارهای زبانی و رسانهای، آگاهانه و ناآگاهانه، تلاش شود که «کالایی شدن» امری «زیبا»، «طبیعی» و دارای مشروعیتی تقریبا مقدس قلمداد شود: اگر خواسته باشیم مثالی ساده از فرهنگ خودمان بیاوریم میتوانیم به انجام یک عمل «خیر» اشاره کنیم. بر اساس سنت و فرهنگ ما، ارزش نیکو کاری بستگی به میزان کمک نداشت، بلکه بر اساس میزان توانایی فرد خیر (یعنی اینکه خود لزوما بسیار توانا نباشد)، و میزان تمایل او به ناشناس ماندن و خویشتنداری بستگی داشت. دراین سازوکار، روابط بسیار پیچیدهای بود: اینکه ارزشها و مرزهای روابط مادی و غیرمادی، ارزشهای قدسی و ناقدسی، ارزشهای نوع دوستی و خودپرستی، روشن باشند و از این طریق بتوان جامعه را منسجم نگه داشت.
اما رویکرد عمومی که جهان شدن، زمینه آن را در چارچوب نظریه آپادورای ایجاد کرد و نولیبرالیسم آن را در همه درونی کرد، همه چیز را تغییر داد. از این پس، آنچه اهمیت داشت، نه «نیت» افراد، یعنی «باطن» آنها، بلکه درست برعکس «ظاهر» آنها، یعنی «به نمایش گذاشتن» به شدیدترین شکل ممکن بود. نتیجه این امر هم روشن است: مجموعه بزرگی از همه چیزهای قابل «نمایش»، قابل «افتخار» (یعنی فخر کردن و در معنایی فخر فروشی)، «غرورآمیز»، مجموعه بزرگی از همه چیزهای «بزرگ» ، «موفقیتآمیز»، «پیروزمندی» و… معیارهای جدید همه جوامع را میسازند. دقت کنیم: مسئله آن نیست که این شیوهها وجود نداشتهاند، اما پیش از چرخش نولیبرالی، جوامع انسانی با نظامهای متفاوت، از ابتداییترین اشکال برابرگرایانه و قبایل کوچک تا پیشرفتهترین نظامهای دموکراتیک، همیشه سازوکارهایی داشتهاند که جامعه را از گرایش به تبعیت از غریزههای «آزمندی» خود بازدارند تا بتوانند تداوم یابند؛ زیرا «تداوم» را تابعی از «اخلاق»، «خویشتنداری» و«نوعدوستی» میدانستهاند. اما با از کار افتادن آن سازوکارهای تعادلدهنده و درونی شدن گفتمان «فردگرایی سودجویانه» از این پس فرض آن میشود که: «تداوم» تابعی است از «قدرت» و «ثروت» و «شهرت» و در یک کلام «جلو زدن از دیگران».
در این حال، زمانی که این امر جهانی با امر محلی پیوند میخورد ما به موقعیتی باز هم سختتر با پیآمدهایی باز هم هولناکتر میرسیم. امر جهانی در فرایندی که از آن سخن میگوییم یعنی: پدید آمدن جامعه مصرفی صنعتی مبتنی بر تولید انبوه اشیاء مادی و سپس وابسته شدن پدیدههای غیرمادی به پدیدههای مادی و ارزش دادن به گروه نخست نسبت به گروه دوم که با انقلاب صنعتی شروع میشود و در دورههای مختلف دائما شدت میگیرد. و امر محلی، تمام اشکال خرد و متفاوت و بسیار متکثر ِ نگاه به زندگی، به چگونگی زیستن در همه پهنههای جهان، به ویژه در سرزمینهای پیرامونی که انقلاب صنعتی نه حاصل آنها بلکه عاملی وارداتی در آنها بوده است. در این رابطه، تاثیر امر جهانی بر امر محلی، درونی کردن منطق خود مبتنی بر تودهای و کمی کردن هستی در قالبهای صرفا مادی، مفهوم رشد و خوشبختی را به شکل تصنعی تغییر میدهند. بدین ترتیب، تاثیر امر محلی بر امر جهانی را نیز به این شکل میبینیم که «طبیعت» ( یا آنچه به زبان فوکویی «زیست- قدرت» میگوید) در معنایی جدید «ابداع» میشود: به این معنا که «طبیعت» یعنی «قانون جنگل»، یعنی «بقای اصلح»، یعنی مشروعیت «خردکردن ضعیفترها زیر پای قویترها». بسیار عنوان میشود که داروین و نظریه «تطور» و «بقا»ی او این کار را کرده است، اما منظور ما نه نظریه داروین، بلکه مفهوم «داروینیسم اجتماعی» است که سرمایهداری آن را با بهره گرفتن از امر محلی در داخل امر جهانی، ابداع میکند: همان «قانون جنگل» کذایی که تنها در جوامع بیرحم مدرن و پسا مدرن انسانی به تنها قانون تبدیل میشود و نه در هیچ جنگلی در طبیعت!
جهان بدینترتیب سازوکارها و موقعیتهای را تعریف میکند و نشانههایی برای آنها ایجاد میکند که هدف اساسیشان تولید «سود» بیکران و به همان اندازه بیمعنا است، اما شکل بیمارگونهشان، اگر بتوانیم این بیماری را تشخیص دهیم همان نوکیسگی است که از آن سخن میگوییم. میگوییم «اگر» بتوانیم بیماری را ببینیم، زیرا همه سازوکارها و فرایندها به گونهای پیریزی شدهاند که این بیماری، قالب یک سلامت کامل را داشته باشد و کسانی که آن را بیماری میپندارند، خود «بیمارانی» که باید آنها را معالجه کرد. اگر باز نمونههایی ساده بیاوریم، میتوانیم این پرسش را مطرح کنیم که چه کسی امروز حاضر است بپذیرد منافع خود و خویشان خود را نادیده بگیرد و منافع «دیگران»ی را که نمیشناسد در نظر بگیرد؟ چه تعداد کنشگرانی را میشناسیم که حاضر باشند سطح زندگی خود را پایین بیاورند تا دیگران سطح زندگی بالاتری بیابند؟ چه تعداد آدمهایی را میشناسیم که حاضر باشند، «ناشناس» بمانند و صرفا به دیگران کمک کنند تا پیشرفت کنند؟ الگوی «معلم» که در ایران و جهان، روزگاری، برترین الگو بود، زیرا دقیقا گویای کنشگری بود که تلاشش آن نبود که خود را بسازد، بلکه آن بود که «دیگری» را بسازد، امروز در این جامعه و در سراسر جهان به الگویی از کارافتاده تبدیل شده است، ولو آنکه برای تشریفات از «معلمان» قدردانی کنند. برعکس ببینیم چه تعداد کنشگرانی را میشناسیم که عمیقا باور دارند که اگر «موفق» شوند، اگر «قدرت»مند شوند، اگر «ثروتمند» شوند، این موفقیت ثروت و شهرت، باید باعث شادمانی کل جامعه شود زیرا «سود» آنها، سود جامعه نیز هست. میلتون فریدمن، نظریهپرداز بزرگ نولیبرالها و مشاور ویژه سیا در کودتاهای خونین آمریکای لاتین در سال های ۱۹۷۰ معتقد بود که «آزمندی»، در ذات همه جوامع انسانی است و اصولا چیز بدی هم نیست، زیرا سبب پیشرفت انسانها میشود زیرا آنها را ترغیب میکند موفقیتها و ثروت و قدرت بیشتری به دست بیاورند و نتیجه این امر، ثروتمند و قدرتمند شدن کل جامعه خواهد بود. اما نتیجه کار فریدمن و همکارانش ( موسوم به «بچههای شیکاگو» در این دانشگاه) را امروز نه تنها در آمریکا بلکه در جهانی که تازه به دوران رسیدگان اتحاد یافته، با شتابی باور نکردنی به سوی نابودی میبرند، مشاهده میکنیم. امروز نتیجه در هم آمیختن امر جهانی و امر محلی برای ما آن بوده است که دیگر مهم نیست کسی چقدر آبرو، اعتبار، شرف، شرم، ادب، دانش، عشق، نوع دوستی، انسانیت، مهربانی، و… داشته باشد، بلکه مهم است چقدر از اینها را میتوان «بخرد» و «نمایش بدهد» و به خصوص آنها را به زبان «مادی» ترجمه کند و از زبان اخلاقی دور کند. نوکیسگان جهانی و ایرانی ما دائما توصیه میکنند که باید به دنبال مدرکهای دانشگاهی بیشتر، مقالات علمی بیشتر، قیمتهای بالاتر آثار هنری، برنده شدن جوایز بیشتر، کسب موفقیتهای بیشتر، بالا بردن ثروت، قدرت داشتن نسبت به دیگران، جلو زدن از دیگران، و ایستادن بر سکوی اول یا قهرمانی در بالاترین ردهها در همه چیز و در همه فرایندهای زندگی بود، و از این رو این نوکیسگانند که برای همه آدمها، برای همه چیز در زندگی، سکوهای سلسلهمراتبی بر پا کردهاند: سکوهایی از جنس پول و قدرت و افتخار و این نوکیسگانند که تعاریف جدید خود را برای «شرف و آبرو»، برای «علم» و برای «هنر» به همه تحمیل میکنند. سکوهایی که میتوانیم آرزومندشان باشیم و شاید روزی از آنها بالا برویم و هر چه بخواهیم پایین دستیها را تحقیرکنیم، تا سرانجام زمانی برسد که شاهد سقوط خود و شاید جامعه خود از آن سوی بام شویم.
مجله کرگدن شهریور ۱۳۹۵