نظریههای بدن/ بخش سی و هشت/ قرن بیستم/ دی ماه ۱۳۹۷/ درسگفتار ناصر فکوهی/ آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: بهنام پاشایی _ تیر ماه ۱۴۰۴
پیش از شروع به پرسشی پاسخ خواهیم داد و سپس وارد متن اصلی خواهیم شد..
پرسش: جدا شدن رابطۀ جنسی از رابطۀ تولیدمثل چه نسبتی با گرایشات همجنسگرا یا گرایشهای غیرمتعارف نسبت به تعاریف متعارف جنسی دارد؟
پاسخ: با توجه به مطالعات رفتارشناسی جانوری و تاریخ فرهنگی به نکتهای مهم میرسیم که میشل فوکو، جودیت باتلر و دیگران به آن اشاره کردهاند. در خود طبیعت نیز انطباق کامل بین رابطۀ جنسی و تولیدمثل وجود ندارد. یعنی رابطۀ جنسی تنها به این دلیل اتفاق نمیافتد که به تولیدمثلی برسد. چون دو کارکرد اتفاق میافتد ابهامی حاصل میشود و به وضوح نمیتوان گفت که کدام برتری دارد؛ آیا رابطۀ جنسی برقرار میشود تا تولیدمثل رخ دهد یا نه رابطۀ جنسی صورت میگیرد که نتیجهاش میتواند تولید مثل باشد یا نباشد. اشاره کردهایم که در یونان باستان لزوما رابطۀ جنسی یک رابطۀ همجنسگرا(homosexual) یا دگرجنسگرا(Heterosexuality) نیست. بنابراین در نظامهای باستانی اشکال مختلفی از رابطۀ جنسی و لذت جنسی وجود داشت که به موازات هم برقرار بودند و یک نوع رابطه نافی انواع دیگر نبود. در یونان باستان بخش بزرگی از مردان دوجنسگرا(Bisexual) بودند یعنی همزمان هم با مرد و هم با زن رابطۀ جنسی برقرار میکردند. مطالعات مشابهی در مورد ایران باستان نیز گواه این مسئله است. برای مثال مطالعات ویلم فلور( Willem Floor) نشان میدهد که در ایران باستان روابط جنسی، به خصوص در مورد گروههای بالا دست جامعه، به صورت رابطۀ دوجنسگرا وجود دارد، یعنی هدف از رابطۀ جنسی لذت جنسی است و نه تولید مثل. ابهام زمانی پیش میآید که مسئلۀ رابطۀ جنسی و تولیدمثل، به خصوص رابطۀ جنسی را با مفهوم خانواده اشتباه میگیریم. خانواده قراردادی است که یکی از ارکان اصلی آن تولیدمثل است. واحدی است که تولیدمثل در آن به صورت زیستی و اجتماعی اتفاق میافتد. از زمانی که خانواده وجود داشته خیانت نیز وجود داشته است و کسانی که روابط پیرازناشویی(parametrium) دارند تعدادشان کم نیست. نظام روسپیگری نشان دهندۀ یک کارکرد و شغلی است که به یک نیاز اجتماعی پاسخ میدهد و به خاطر نظام اجتماعی مردسالار بر روی زنان متمرکز بوده و این مسئله به کل نیازهای نظام اجتماعی نیز قابل تعمیم است. چون نیازهای نظام اجتماعی مردانه بودند نظامهای روسپیگری در کنار نظام خانواده قرار گرفتهاند که هدف از آن رابطۀ جنسی و تولیدمثل است و مهمترین کارکرد آن بازتولید واحد زیستی-اجتماعی خانواده در فرزندان است. بنابراین یک نوع ابهام به وجود میآید که در برخی از موارد به صورت هدفمند مورد استفاده قرار گرفته است. برای مثال تفکری که در آن جدا شدن رابطۀ جنسی از تولیدمثل گرایشهای دیگری از غیرهمجنسگرایی را ایجاد کرده است. چنین چیزی درست نیست و این را طبیعت و تاریخ اجتماعی نشان نمیدهد. هر چقدر که در تاریخ پیش آمدهایم رابطۀ غیرهمجنسگرا خود را به رابطۀ اصلی تبدیل و روابط دیگر را حذف یا طرد و حاشیهای کرده است. اما چون این با واقعیت اجتماعی انطباق ندارد به تدریج شروع به تضعیفشدن میکند و در جوامعی که سلطۀ مردان کمتر است افراد با موقعیتهای بدنی مختلف شروع به احقاق حقوق برای خود میکنند. فهم این موضوع در صورت خروج از رابطۀ جنسی آسانتر میشود چرا که رابطۀ جنسی رابطۀ پیچیدهای است اما اگر به یک نوع دیگربودگی متفاوت بپردازیم فهم آن آسانتر میشود. برای مثال دیگربودگیِ قومی تا زمانی هست که یک جریان مرکزی یا یک زبان و فرهنگ مرکزی وجود دارد که همه باید خود را با آن منطبق کنند و آنهایی که با این وضعیت منطبق نیستند حاشیهای شده و کنار میروند. هنگامی که افراد در این نظام خود را میپذیرند و به حقوق خود آشنا میشوند شروع به مطالبه کرده و مثل سابق رفتار نمیکنند و حقی از جریان اصلی را برای خود میخواهند. این اتفاق از قرن نوزده در زنانی مشاهده شد که در یک موقعیت سلطه و فشار و در یک جامعۀ مردانه زندگی میکردند و به زنبودگی خود پی برده و دیگر و حاضر نبودند که آن را بپذیرند. آنها دائم مطالبات جدیدی را یافتهاند که حقوق زنان را پایهگذاری کرده است. در نظامهای دموکراسی و در هیچ کدام از نظامهای دموکراتیک و انقلابهای دموکراتیک صورت گرفته، زن را به عنوان شهروند به رسمیت نپذیرفتهاند. در هیچ کدام از آنها زنان حق انتخاب شدن و حق انتخاب کردن نداشتند و حق سیاسی در رابطه با مردان تعریف میشد و نه در رابطه با زنان. حال این را میتوان در نظامهای رفتاری مثل تولیدمثل، رابطۀ جنسی، یا در نظامهای بدنی فیزیکال، مثل کودک یا پیر بودن، میتوان در نظر گرفت. میتوان جامعهای را در نظر گرفت که حقوق کودکان و سالمندان در نظر گرفته نمیشود و در آن فضاهای شهری به گونهای نیست که برای کودک یا سالمند امن باشد. در چنین حالتی به تدریج گروههایی به وجود میآید که باید از حق خود دفاع کنند و به دیگران بقبولانند که آنها نیز حق زندگی دارند. در تفکر فاشیستی بدن ناتوان یا بدن فرد دچار فلج جسمی چیزی است که باید از بین برود چرا که برای جامعه هزینه تحمیل میکند اما در یک تفکر آزاد با تمام هزینههای موجود، بدنی انسانی است که باید به آن توجه شود و جامعه باید برای آن هزینه کند چرا که هر کسی شاید ناتوان یا پیر شود. به همین دلیل است که حقوقی مثل بازنشستگی در نظام اجتماعی که تا نیمۀ قرن نوزده بیمعنی بود شکل گرفت. یعنی افراد تا زمانی که میتوانستند باید کار میکردند و اگر به وضعیتی میرسیدند که دیگر توان کار کردن نداشتند یا باید فرزندان آنها هزینههایشان را متقبل میشدند و یا باید از بین میرفتند. پل لافارگ (Paul Lafargue) در کتاب «حق تنبلی» این بحث را مطرح میکند که؛ اینکه همه باید کار کنند چیزی است که جامعۀ صنعتی به وجود آورده و کار کردن را به عنوان شرط زنده بودن و حضور در جامعه مطرح کرده است. اینکه کسی که کار نمیکند باید طرد شود، یک تفکر متاخر است. البته به صورتهای مختلف زیباسازی میشود اما واقعیت این است که افراد به نقطهای میرسند که زندگی میکنند تا کار کنند و نه اینکه کار میکنند تا زندگی داشته باشند. نقد وارد بر جوامع مصرفگرا نیز از همین جهت است. افراد در واقع زندهاند تا کار کنند و ابزارهایی هستند برای تولید ثروتی که کسی دیگر از آن بهره میبرد. برای اینکه افراد قانع شوند که خودشان نفعی از کار میبرند باید این تفکر درونی شود. مسئله این نیست که نباید کار کرد اما اینکه یک فرد کار تکراری بدون هیچ خلاقیتی انجام میدهد یک امر مثبت نیست. مهم محتوای آزادبخشی است که در کار وجود دارد و از همین جا است که هنر نسبت به چرخههای کار یکنواخت برتر و بالاتر است.
متن اصلی
جودیت باتلر متفکر آمریکایی[۱] در سال ۱۹۹۰ میلادی کتابی تحت عنوان «gender trouble» یا «مشکل جنسیت» نگاشته و در آن به مفهوم کوییر(ًQueer) اشاره کرده که در دهههای اخیر با نام باتلر گره خورده است. کوییر در حقیقت یک واژۀ عام است و باتلر آن را در یک موقعیت مبهم جنسیتی قرار میدهد. موقعیت مبهم جنسیتی یعنی بدن را نه در قالب یک جنس و نه در قالب جنس دیگری میتوان تعریف کرد. باید دقت کرد که در اینجا در موقعیت تراجنسی نیستیم. تراجنسیتی (Transgender) موقعیت بدنی است که به دلایل مختلف در موقعیت زیستی در جنس و قالبی قرار گرفته که جنس او نیست. بنابراین کسی که تراجنسیتی است، مثل بدن مردانهای که باید بدن زنانه میبود، با گروهی از دخالتها مثل اعمال جراحی میتواند به بدنی که به او تعلق دارد و در آن احساس آرامش و آزادی دارد، بازگردد. اما کوییر موقعیتی است که به صورت جنسی تعریف نشده و در نسبت قالب زیستی و فیزیکی بدن بیشتر به ذهنیت فرد مرتبط است. برای مثال کسی که بدن مردانه دارد اما خودش را نه مرد و نه زن احساس میکند و در بین این دو معلق است. این متفاوت است با تراجنسی که در آن مرد خود را زن و یا زن خود را مرد احساس میکند و به دنبال این است که خود را به صورت دیگر تغییر دهد. کوییر خود را چیزی بین این دو حس میکند و بدنی دارد که به یکی از این دو نزدیکتر است. علت اینکه باتلر روی مفهوم کوییر تاکید میکند این است که در مواجهه با این مفهوم تنش بدنی به بهترین نحو نشان داده میشود و در آن با مشکلی مواجه میشویم که در جاهای دیگر خود را نشان نمیدهد. چون نظام زیستشناسی تعریفی از لحاظ زیستی-اجتماعی پیدا کرده و در همان تعریف خود را پیش برده است. به عنوان مثال وقتی یک کودک پسر یا دختر به دنیا میآید نظام اجتماعی از همان لحظۀ اول شروع به انتساب برخی از مشخصات میکند که در نظام اجتماعی به عنوان مردانگی و زنانگی تعریف شده است و وقتی از یک فرهنگ به فرهنگ دیگری مقایسه میشود پوچ بودن آن عیان میگردد. برای مثال اینکه باید دختران لباسهای صورتی و پسران رنگ آبی بپوشند. سپس انواع مختلف نظامهای توجیه کننده پیدا میشود و اگر عکس این اتفاق بیفتد تنش اجتماعی به وجود میآید. این گفته که دختری که توپ بازی میکند سر آخر تمایلات پسرانه به خود میگیرد یا پسری که عروسک بازی میکند دست آخر تمایلات دخترانه خواهد داشت، گویای اشکال انتسابی است که جنسیتِ خود را در داخل آنها بازسازی میکند و این تنها به این مسئله محدود نمیشود و در تعداد بیشماری از عناصر نظامهای رفتاری وجود دارد. برای مثال شلوغ و پرجنب و جوش بودن در دختران و خجول و خجالتی بودن در پسران یک برچسب اجتماعی به خود میگیرد. این همان چیزی است که باتلر از آن به عنوان معضل جنسی یاد میکند. زن یا مرد بودن زیستشناختی تنها به این معنی نیست که تمام دختران باید سر به زیر و مهربان و تمام پسران باید شلوغ و پر جنب و جوش باشند. دور از انتظار نیست که باتلر این موضوع را از زیست خودش به عنوان یک کودک شورشی کسب کرده باشد چرا که دختری اخراج شده از مدرسه بود. این عصیان در مقابل جنسیتی میایستد که به زور از طرف اجتماع بر او تحمیل میشود، او را طرد میکند و این طرد اغلب اشکال توجیه کنندهای به خود میگیرد، یعنی خود را در گفتمان جنسیت متمرکز نمیکند و این نکتۀ بسیار مهمی است. وقتی در کودکی به باتلر برچسب میزدند که از لحاظ جنسیت بچۀ عادی نیست و مثل پسرها شلوغ و شرور است، میگفتند که این دختر درس نمیخواند، ضعیف است، از کلاس تبعیت نمیکند و این خود نوعی انحراف ذاتی به فرد منتسب میکرد. در اینجا دوباره به صحبتی بازمیگردیم که در ابتدا مطرح کردیم؛ در ایدئولوژی حاکم اگر زنی قربانی میشد همواره در این اتهام بود که دلیل آزارش خطایی است که از خود او سر زده است. یعنی اگر به زنی تجاوز میشد توجیه به این صورت بود که خود او کاری کرده که شایستهی این اتفاق افتاده بوده است. در اینجا نیز کودک شورشی در چنین موقعیتی قرار میگیرد یعنی موقعیتی که آشفته و تنشزاست. این بدن پرتنش بدنی است که حاضر نیست سلطه را بپذیرد و باتلر به سمت این پرسش حرکت میکند که سلطه چگونه پذیرفته میشود؟ سیمون دوبوار (Simone de Beauvoir) نیز در کتاب «جنس دوم» به صورت گستردهای در مورد مفهوم جنسیت صحبت کرده و جملۀ معروفی با این مضمون دارد که “انسان زن زاده نمیشود بلکه تبدیل به زن میشود”؛ یعنی زن شدن یک موقعیت تربیتی است و نه یک موقعیت زیستشناختی. سوال باتلر این است که انسان چطور زن میشود و براساس چه مکانیزمی زن و مرد شدن معنی مییابد؟ نقطه شروع این مکانیزم موقعیت زیستشناختی و یک تعبیر زیستی از زن یا مرد بودن است؛ یعنی فیزیولوژی و موقعیت بدنی که به رشد موقعیت زنانه ختم میشود. بخشی نیز تربیتی است که قبل از شکلگیری یک سوژۀ آگاه به وجود میآید. مثل تربیت خانوادگی و محیطی که چه به شکل تشویق و چه به صورت تنبیه این موقعیت را تعریف میکنند. دختری که رفتارهای پسرانه یا پسری که رفتارهای منسوب به زنان داشته باشد، تحت فشار خانواده قرار میگیرد. برعکس انطباق رفتار کودکانه به عنوان سوژهای که هنوز به آزادی نرسیده است با موقعیت تعریف شدۀ اجتماعی یک امتیاز برای کودک است. برای مثال پسرانی که دعوا میکنند به ندرت در خانواده تنبیه میشوند اما اگر تنبیه هم شوند در گفتمانی قرار میگیرند که در جهت برجسته کردن ویژگیهای مردانه است. اما برای دختری که دعوا میکند واکنش بسیار شدیدتری از طرف خانواده اعمال میشود. بنابراین بخشی از سوژه نیز به این طریق شکل میگیرد تا به یک زن یا مرد تبدیل شود. از نظر باتلر زمانی که افراد دوران بلوغ را طی میکنند وارد یک موقعیت اجرایی(performative) میشوند. موقعیت اجرایی در مفهوم نمایش و بازی کردن یکی از اصطلاحات مهم باتلر است. به نظر باتلر جنسیت یک موقعیت برساختۀ اجتماعی (social constructed) است. یعنی موقعیتی است که به صورت اجتماعی ساخته میشود و بعد از این ساخت به صورت نمایشی و اجرایی میتواند تداوم پیدا کند. یک زن به صورت اجتماعی ساخته میشود و پس از این ساخت باید نمایش زنانگی را شروع به اجرا کند. در اندیشۀ باتلر برخلاف فمینیستها تنها با موقعیت زنی که زیر فشار است روبرو نیستیم بلکه مرد زیر فشار را هم داریم و زن یا مرد هر دو باید زنانگی و مردانگی خود را بازی کنند و بخش بزرگی از این مسئله در سطح بدن تعریف میشود. برای مثال زیبایی اغلب به عنوان یک موقعیت زنانه تعریف میشود نه یک موقعیت مردانه، نزدیکی به طبیعت به صورت موقعیت زنانه تعریف میشود و نه مردانه، خشونت به عنوان یک موقعیت مردانه تعریف میشود و نه زنانه، حس محبت به فرزند اغلب به صورت موقعیت زنانه تعریف میشود در حالی که حس مسئولیت نسبت به یک کودک با موقعیت مردانه تعریف میشود، محافظت مادر از کودک مثل جانوری که از فرزند خود محافظت میکند و پدری که از لحاظ اجتماعی مسئول فرزند است و از او حمایت میکند یک امر طبیعی محسوب میشوند. بنابراین در اینجا پدری که در قالب فردی خشن تعریف میشود که کودک را کنترل و تنبیه میکند و مادری که حمایت کننده است دو موقعیت اجرایی دارند که زنانگی و مردانگی را بازتولید میکنند. این طیف را میتوان از رفتارهای کلان تا رفتارهای کوچک و خرد تعمیم داد؛ رفتارهایی چون طرز نشستن، راه رفتن، صحبت و معاشرت کردن. به نظر باتلر اینها اشکال اجرایی هستند که زن و مرد خود را در آن بازتولید میکنند و در چهارچوب اجتماعی قدرتمند نظامی که جنسیت را تعریف کرده، تداوم میدهند. بنابراین وقتی گفته میشود که جنسیت برساختۀ اجتماعی است یعنی اشکالی که خارج از این چهارچوب باشند به اشکال طرد شده و حاشیهای تبدیل میشوند؛ مثل موقعیت مردی که رفتارهای زنانه دارد یا زنی که رفتارهای مردانه دارد. البته باید توجه کرد که هرچه بیشتر به سمت جوامعی سوق پیدا کردهایم که تکجنسیتی هستند و رویکردهای تکجنسیتی دارند و این مسئله برساختۀ اجتماعی است. مرد دامنپوشی که پاهای ظریف و بدون مو دارد امروز همان اندازه عجیب است که اگر دو قرن به عقب برگردیم زنی که شلوار میپوشید عجیب به نظر میآمد. امروزه اینکه یک زن شلوار بپوشد در خیلی از جوامع دنیا پذیرفته شده است ولی اگر دو قرن به عقب بازگردیم مرد دامنپوش یک سرپیچی یا تخطّی (Transgression) اجتماعی محسوب میشد و ایجاد تنش میکرد. تصور کنید مردی دامنپوش که پاهای خود را موزدایی کرده، وارد مکانی میشود. حسی ناشی از دیدن این صحنه را باتلر تنش جنسی مینامد. چون با موجودی روبرو میشویم که یک کوییر است و نمیتوان از لحاظ اجتماعی او را تعریف کرد. اگر چند قرن به عقب برگردیم مردانی که صورت تراشیدهای داشتند زننما به حساب میآمدند اما امروزه مردان صورتشان را میتراشند و هرچه بیشتر دوست دارند که پوستی شبیه زنان داشته باشند. این مسئله آنقدر درونی میشود که دیگر کسی از خود این سوال را نمیکند و به صورت خودکار هم در خود کنشگر و هم در دیگرانی که حضور دارند در میآید، بدون اینکه کسی واکنشی نشان دهد. اگر یک زن در چهارچوبهای تعریف شدۀ زنانه ننشیند یا راه نرود، هم خودش دچار تنش میشود و هم دیگران به او میفهمانند که این طرز نشستن مناسب زنان نیست. از نظر باتلر دلیل اینکه ما هر چه بیشتر در جوامع با موانع و مشکلات زیادی از این نوع مواجه میشویم این است که جوامع مدرن سوژه را لااقل به صورت نظری یا بالقوه به موقعیتی میرسانند که میتواند از حقوق خود دفاع کند، خود را به رسمیت بپذیرد و به دیگران تحمیل کند، قابلیت عصیان در آن افزایش پیدا میکند و به سادگی تحت تاثیر سلطۀ اجتماعی قرار نمیگیرد. به همین خاطر است که با مشکلات زیادی روبرو میشود چرا که سوژه نه تنها در یک مورد بلکه در موارد دیگر نیز میتواند چهارچوبهای اجتماعی را نپذیرد، نادیده بگیرد و تا جایی پیش رود که نهادهای اساسی جامعه را مورد هجمۀ خود قرار دهد. مثل نهاد خانواده که مطالبات ازدواج همجنسگرایی در مقابل آن به وجود میآید. مطالبۀ ازدواج همجنسگرا به طور کامل در نقطۀ مقابل تعریفی است که جامعه برای خانواده تعریف کرده است و از لحاظ نظام اجتماعی سنتی بیمعناست. باتلر معتقد است که نظام سنتی قابل ادامه دادن نیست چرا که فرمهای اجتماعی تغییر یافته و بیشتر در جهت به رسمیت پذیرفتهشدن و بازشناسی اجتماعی گسترده شدهاند. بدنی که به این صورت به رسمیت پذیرفته میشود هرچه بیشتر یک بدن شورشی تلقی میگردد و اگر کنترل شود و زیر فشار قرار بگیرد از خود واکنشهای شدیدتری نشان خواهد داد.
پانویس به نقل از ویکیپدیای فارسی
[۱] جودیت باتلر (انگلیسی: Judith Butler) (زادهٔ ۲۴ فوریه ۱۹۵۶) فیلسوف پساساختارگرا و منتقد فمنیست آمریکایی است و در زمینههای فمینیسم، نظریه فراهنجار، فلسفهٔ سیاسی و علم اخلاق صاحبنظر است. وی دارای کرسی استادی در رشتهٔ ادبیات در دانشگاه کلمبیای شهر نیویورک است.