معماری و انقلاب: واقعیت و خیال در روسیه‌ (بخش دوم)

مسکن

یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتی که انقلاب از آغاز با آن روبه‌رو شد، مشکل اسکان دادن میلیون‌ها نفر روستائیانی بود که از ابتدای قرن بیستم روی به‌سوی شهرها آورده بودند و در وضعیت فلاکت‌باری زندگی می‌کردند. از این گذشته با سیاست صنعتی کردن که دولت بلشویک پیش گرفته بود هر روز بر شمار این شهرنشینان «بی‌خانمان» اضافه می‌شد. راه‌حل ابتدایی، یعنی سلب مالکیت از ثروتمندان جز به‌صورت موقت نمی‌توانست مفید باشد. تقسیم آپارتمان‌های مصادره‌شده در بهترین حالت با اختصاص دادن هر اطاق به یک خانوار و در بدترین حالت ـ در متراژهای بزرگ ـ با اختصاص دادن یک «گوشه» از هر اطاق بزرگ به یک خانوار، انجام می‌گرفت و طبیعی است که زندگی جمعی در چنین شرایطی حالتی بحرانی و پرتنش می‌یافت و قابل دوام نبود.

هرچند از همان ابتدای انقلاب، ساخت مسکن‌های شهری در دستور کار دولت قرار گرفت و برای مثال در ۱۹۲۳، یک میلیون مترمربع، در ۱۹۲۵، ۳ میلیون مترمربع، و در فاصله‌ی ۱۹۲۵ تا ۱۹۳۰، ۳۰ میلیون مترمربع مسکن شهری ساخته شد. اما این مقدار باز هم نمی‌توانست با نیاز فزاینده به فضاهای شهری که فرآیند صنعتی‌شدن به‌وجود می‌آورد، هماهنگی داشته باشد.

آپارتمان‌های موجود نیز ابعاد بسیار کوچکی داشتند، متراژ مسکونی واقعی موجود برای هر نفر در سال ۱۹۲۷ در مسکو، ۲/۵ مترمربع، در حومه‌ی مسکو ۳/۶ مترمربع، و در شهرستان‌ها ۶ مترمربع بود. این درحالی بود که متراژ تئوریک توصیه‌شده برای هر نفر، ۹ مترمربع بود.

تصور ابتدایی انقلاب روسیه نسبت به تحول نهادهای اجتماعی که تا اندازه‌ی زیادی تحت تأثیر جناح چپ حزب بلشویک (آلکساندرا کولونتای و …) شکل گرفته بود بر این باور استوار بود که فرآیند انقلابی دیر یا زود باید به دگرگونی عمیق ساختار خانوار و همچنین سازمان‌دهی مجدد اوقات فراغت بیانجامد. «انسان نوین»ی که انقلاب وعده‌ی «آفرینش» او را می‌داد، انسانی بود که باید بیشترین زمان از اوقات فراغت خویش را صرف «خانواده‌ی بزرگ سوسیالیستی» کرده و وقت آزاد خود را تقریباً به‌طور کامل در تجمع‌های کارگری، در تفریح‌های جمعی و در نهادهای ویژه‌ی فرهنگی می‌گذراند و نه در میان خانواده‌ی شخصی و در خانه‌ی خود. از این رو دو فکر به‌طور همزمان شکل گرفت: از یک‌سو تحول در مسکن از طریق ایجاد نوعی «خانه‌های مشترک» یعنی مجتمع‌های مسکونی با کلیه تأسیسات و امکانات لازم برای زندگی جمعی در عین حفظ فضاهای کوچک شخصی به‌صورت آپارتمان‌های خصوصی و در کنار آنها ایجاد باشگاه‌های تفریحی برای تجمع در اوقات فراغت، و از سوی دیگر سامان‌دهی به شهر یا تحول عمیق مفهوم آن و از میان برداشتن رابطه‌ی شهرـ روستا در قالب آمایش‌های سرزمین. معماران مدرن در هر دو این پروژه‌ها بیشترین توان و خلاقیت را از خود نشان دادند.

خانه‌های مشترک

ساخت و ساز آپارتمان‌ها در دهه‌ی ۲۰ به هیچ رو نمی‌توانست با نیازهای فزاینده‌ی مسکونی انطباق داشته باشد، به‌گونه‌ای که در فاصله‌ی ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۷، درحالی‌که افزایش متراژ مسکونی استیجاری حدود ۵/۳ درصد در سال بود، جمعیت با آهنگ سالانه‌ی ۴/۵ درصد افزایش یافته بود و تقاضا به همان میزان و حتا بیشتر، سبب شده بود که کمبود به‌صورتی هرچه حادتر احساس شود.

راه‌حل‌های موقت نظیر اسکان دادن در آپارتمان‌ها مشترک همان‌گونه که گفتیم نمی‌توانست پاسخگوی نیازها باشد و بسیاری از مهاجران جدید که روستائیان تازه‌وارد به شهرها بودند، آمادگی داشتند که به‌جای برخورداری از اطاقی در یک آپارتمان بزرگ و مشکلات زندگی جمعی سازمان‌نایافته، در مجتمع‌هایی با خدمات مشترک سازمان‌یافته زندگی کنند. فکر «خانه‌های مشترک» یا همان مجتمع‌ها که از ابتدای انقلاب و با به‌وجود آمدن کمیسیون ویژه‌ای در شورای‌عالی اقتصاد ملی، به‌وجود آمده بود، باردیگر از سوی انجمن معماران معاصر مطرح شد. هدف آن بود که مجتمع‌هایی با آپارتمان‌های کوچک با حداقل فضای مسکونی سرانه در حد ۹ مترمربع، ساخته شوند که در آنها تقریباً کل فضاهای خدماتی اعم از فضاهای تغذیه، نظافت و فراغت به خارج از واحد آپارتمانی منتقل شود.

در سال ۱۹۲۷، انجمن معماران معاصر مسابقه‌ای برای طراحی این مجتمع‌ها ترتیب داد که ۸ پروژه عموماً از سوی معماران نوگرا به آن ارائه شد. در این پروژه‌ها از جمله در پروژه‌ی برادران وسنین، گینزبورگ، سابولف و کوزنتسک گرایشی عمده به حذف فضاهای خانوادگی و تبدیل بافت‌های مسکونی به‌نوعی ضمیمه برای بافت‌های صنعتی (نظیر آنچه امروز شهرک‌های خوابگاهی می‌نامیم) دیده می‌شد. در بعضی از پروژه‌ها نظیر پروژه‌ی بارچ و ولادیمیروف چنان در این فکر مبالغه شده بود که فضای مسکونی سرانه را به ۶ مترمربع کاهش داده بودند. از سوی دیگر، از میان این پروژه‌ها تنها یک پروژه، یعنی پروژه‌ی کوزمین بود که نوعی پیشنهاد جمعی‌کردن افراطی به‌صورت برنامه‌ریزی دقیق ۲۴ ساعته برای زندگی افراد، همچون در یک پادگان نظامی، را عرضه کرده بود. این امر خود گویای آن بود که این گونه گرایش‌ها در میان معماران نوآور جنبه‌ی کاملاً حاشیه‌ای داشت، با این وجود همین پروژه‌های انگشت‌شمار، مستمسکی در دست کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست برای نفی و از میان برداشتن معماری مدرن قرار گرفت تا ادعا کند که «افراط و خیالبافی در معماری مدرن سبب بی‌اعتبار شدن کامل فکر تحول سوسیالیستیِ شیوه‌ی زندگی شده‌اند».

به هر رو «خانه‌های مشترک» حتا در شکل معتدل و منطقی خود با شرایط آن زمان شوروی منطبق نبودند، زیرا سطح فناورانه و هزینه‌های تمام‌شده برای ساخت آنها با توجه به توسعه‌نایافتگی کشور قابل توجیه نبود. از این‌رو، ساخت این مجتمع‌ها چندان رایج نشد و آنجا هم که ساخته شدند در واقع در داخل چارچوب کارخانجات قرار گرفتند و به‌صورت شهرک‌های خوابگاهی وابسته به آنها درآمدند. شاید یکی از دستاوردهای مثبت فکر «خانه‌های مشترک»، به‌وجود آوردن باشگاه‌ها (کلوب‌ها)ی کارگری بود یعنی محل‌هایی برای تجمع کارگران در اوقات فراغت با تکیه بر فعالیت‌های فرهنگی نظیر مطالعه، تماشای نمایش، شرکت در فعالیت‌های ورزشی، کنفرانس‌های علمی و ادبی و غیره. این «کلوب»ها از ابتدا با موفقیت زیادی روبه‌رو شدند و آنها را می‌توان نقطه‌ی آغازین شکل گرفتن نه‌فقط «خانه‌های کارگری» در سایر کشورهای جهان، بلکه حتا آنچه امروز «فرهنگسرا» یا «مرکز فرهنگی» نامیده می‌شود، و معروف‌ترین آنها را می‌توان در فرانسه (مرکز فرهنگی ژرژ پمپیدودر پاریس) یافت، دانست. البته فراموش نکنیم که معماران پیشروی اروپای غربی، به‌ویژه لوکوربوزیه نیز به شکل دادن به فعالیت‌های فرهنگی اندیشیده بودند، اما در هیچ کجا در آغاز قرن بیستم هنوز مسئله‌ی اوقات فراغت به‌گونه‌ای که در ابتدای انقلاب روسیه عنوان شد، مطرح نشده بود. بحث اوقات فراغت و لزوم سازمان‌دهی آن در اروپای غربی تنها پس از به‌قدرت رسیدن اتحاد چپ با عنوان «جبهه‌ی مردمی» در فرانسه در ۱۹۳۶ و تصویب مرخصی سالانه با حقوق، به‌صورت جدی مطرح شد، اما با سقوط اروپا در فاشیسم و جنگ جهانی دوم بار دیگر تا ابتدای دهه‌ی ۵۰ میلادی به فراموشی سپرده شد.

شهر

بافت توسعه‌نایافته، غیرصنعتی و کاملاً روستایی شوروی در ابتدای انقلاب، ساخت شهرهای جدید و گسترش شهرهای موجود را به‌صورت یکی از شرایط الزامی صنعتی شدن درآوردن بود. معماران مدرن نیز با پیش‌زمینه‌ی نظری که درباره‌ی رابطه‌ی شهر و روستا در ادبیات مارکسیستی پیش از انقلاب داشتند، طبعاً بسیار زود درگیر مباحثی شدند که به گرد مفهوم شهرسازی جدید در شوروی چه در محافل سیاسی و چه در محافل خاص معماران آغاز شده بودند.

شهرهای موجود در ابتدای انقلاب نه‌فقط ناهماهنگی و تفاوت‌های فرهنگی بسیار زیادی با یکدیگر داشتند بلکه از لحاظ میزان توسعه‌نایافتگی نیز در عین توسعه‌نایافتگی عمومی کشور، ابدآ در یک سطح قرار نداشتند. هرچند ساختمان‌های اندکی نظیر اداره‌ی مرکزی تجارت مسکو و مقر شورای‌عالی اقتصاد در خارکوف به شیوه‌ی معماری مدرن ساخته شده بودند، اما اغلب ساختمان‌ها به سبک کلاسیک بوده و هیچ قرابتی با روش‌های جدید شهرسازی صنعتی نداشتند. اقتصاد برنامه‌ریزی‌شده‌ی جدید نیازمند برنامه‌ریزی‌ها و آمایش شهری بود. آنچه در این حال در اندیشه‌ی شهرسازان نوگرای شوروی شکل گرفته بود و «شهر سوسیالیستی» نام گرفته بود تقریباً همان فکری بود که در میان معماران و شهرسازان غربی معاصر آنها نیز وجود داشت. با این تفاوت عمده که معماران غربی در این زمان فاقد پشتوانه‌ای به‌صورت برنامه‌ریزی‌ها و اراده‌ی دولتی برای دگرگونی وضعیت‌های موجود بودند. درحالی‌که معماران شوروی از آغاز برنامه‌ی پنج‌ساله‌ی اول در ۱۹۲۸ موضوع ساخت شهرهای جدید و آمایش سرزمین را در دستور کار خود یافتند، مباحث مشابه در کشورهای اروپای غربی تا دهه‌ی ۶۰ میلادی به مرحله‌ی اجرا درنیامدند. در اواخر دهه‌ی ۲۰ ده‌ها شهر جدید نظیر برژینیکی، جرژینسک، ماگنیتا گارسک و … در شوروی ساخته شدند. شرایط بسیار سخت توسعه‌نایافتگی تکنولوژیک و اجتماعی همچنان باقی بود و برای یافتن راه‌حل‌های مناسب مباحث شهرسازی با شور و هیجان هرچه بیشتری ادامه می‌یافت. از میان این مباحث به‌زودی همان‌گونه که گفتیم دو گرایش عمده‌ی شهرگرایان و شهرگریزان تبلور و برجستگی خاصی یافتند. در هر دو گروه این تصور وجود داشت که گذار به جامعه‌ی سوسیالیستی به معنی از میان رفتن تضادهای طبقاتی است و این یعنی از میان رفتن تضادهای فضایی میان مرکز و پیرامون، میان محله‌های اعیان‌نشین و حومه‌های فقیرنشین و سرانجام در تحلیل نهایی از میان رفتن تضاد میان شهر و روستا.

طرفداران شهرسازی که سردمدار نظری آنها، سابسوویچ بود درپی تعمیم دادن «خانه‌های مشترک» در سطح شهرهای جدید بودند. شهرهای جدید در نظر شهرگرایان باید از تعداد زیادی از این‌گونه مجتمع‌ها تشکیل می‌شدند. تعداد ساکنان حداکثر باید به ۴۰ تا ۵۰ هزار نفر محدود می‌شد و این ساکنان همگی کارگران مراکز صنعتی همجوار بودند، و به این‌ترتیب معنی مرکز و پیرامون نیز از میان می‌رفت. مجتمع‌های موردنظر آنها شباهت زیادی به پروژه کوزمین داشت و در آن ۵ تا ۶ متر مربع مسکونی برای هر فرد به‌صورت آپارتمان شخصی، درنظر گرفته شده بود. برای کسانی‌که در این زمان ناچار به زندگی در «گوشه» یک اطاق بودند همین متراژ نیز آرمانی بود، اما مشکل در آن بود که حتا در همین سطح نیز پروژه‌ها غیرقابل اجرا می‌نمودند. تصور شهرگرایان آن بود که تمام افراد ساکن در این مجتمع‌ها را باید به‌طور بالقوه «مجرد» فرض کرد، زیرا در نظر آنها پیوند زناشویی صرفاً اختیاری بود و هر زوجی هر آن مایل بود می‌توانست این پیوند را قطع کند و از آنجا که کودکان نیز در چارچوب آموزش و تربیت عمومی قرار می‌گرفتند جدا شدن آنها از واحد خانوادگی کاملاً متصور بود. در این حال واحدهای آپارتمانی اطاق‌هایی بودند که دیوارهای جانبی میان آنها هربار زوجی به‌وجود می‌آمد، برداشته شده و با از میان رفتن زوج دیوار بار دیگر در جایش قرار می‌گرفت.

گرایش دیگر شهرگریزان بودند که در رأس خود معماری به‌نام اُخیتوویچ را داشتند و اغلب آنها نیز از جمع انجمن معماران معاصر بیرون آمده بودند. معماران این گروه که شامل کسانی چون گینزبورگ، ولادیمیروف، وگمن، پاسترناک و نینا وروتینتسوا می‌شدند اصولاً ایده‌ی شهر را رد می‌کردند و درپی ساختن مسکن‌هایی سبک و فردی در طبیعت گسترده‌ی روسیه بودند.

اخیتوویچ بر آن بود که با توجه به آنکه در سراسر روسیه نیروگاه‌های برق درحال تأسیس بودند و شبکه‌ای گسترده همه‌ی این نیروگاه‌ها را به یکدیگر وصل می‌کرد، در نتیجه امکان داشت در هر نقطه‌ای از کشور، مراکز مسکونی و صنعتی ایجاد کرد. به این ترتیب با از میان رفتن تضاد شهر و روستا، شهر همچون روستا مفهوم خود را از دست می‌داد.

در نظر اخیتوویچ، شوروی نیاز به یک «آمایش سوسیالیستی سرزمین» داشت به این مفهوم که همه‌ی افراد در خانه‌های شخصی کوچک زندگی کنند که قابل نصب و جداکردن و جابه‌جایی باشند. به‌عبارت دیگر خانه‌ها باید خاصیت تحرک و تغییر داشته باشند به‌صورتی که افراد بتوانند بنابر نیاز خود آنها را دگرگون یا جابجا کنند. در مجموعه‌هایی که به این ترتیب به‌وجود می‌آیند و برخلاف مجموعه «خانه‌های مشترک» باید کوچک باشند، همچون آن «خانه‌ها» تأسیسات و مراکز خدماتی مشترک وجود دارد اما افراد به‌دلیل کوچک بودن مجموعه‌ها می‌توانند زندگی نزدیک‌تری با طبیعت داشته باشند.

هرچند افکار شهرگریزان به این صورت، خام و غیرقابل اجرا به‌نظر می‌آید اما نباید فراموش کنیم که این افکار خود در سرچشمه‌ی گرایشی کاملاً مدرن در آمایش سرزمین قرار دارند که امروز بیش از هر زمانی در سراسر جهان مطرح شده است و بحث تمرکززدایی را به‌ویژه در کلان شهرها به‌میان می‌کشد. طرح‌های آمایش سرزمین که در اروپای سال‌های دهه‌ی ۶۰ میلادی آغاز شدند در واقع از همین سنت ریشه گرفته بودند.

در همین زمان نیز نخستین طرح تمرکززدایی مسکو با ایجاد شهر سبز از سوی گینزبورگ و بارچ ارائه شد. در این طرح بر ۴ محور اساسی تأکید شده بود: ۱. انتقال تدریجی مراکز اداری و صنعتی از مسکو به سراسر شوروی؛ ۲. انتقال تدریجی جمعیت مسکو از طریق اسکان دادن آنها بر محورهای جاده‌ای که از شهر خارج شده و مسکو را به شهرهای دیگر متصل می‌کردند و هچنین اسکان‌دهی به روستاییان در همین مناطق به‌نحوی که فاصله‌ی الگوهای شهرنشینی و روستانشینی از میان بروند؛ ۳. ممنوعیت ساخت و سازهای جدید در مسکو و تبدیل ساختمان‌هایی که به درجه‌ی کهنگی و عدم قابلیت سکونت رسیده‌اند به فضاهای سبز؛ ۴. بازگشت به طبیعت روس و ایجاد پیوند میان انسان و طبیعت.

در کنار این دو گرایش عمده، جای آن دارد که به نقش مهم دو معمار بزرگ نوگرای دیگر که مکانی ویژه در این دوران انقلابی داشتند نیز اشاره کنیم: میلییوتین و لئونیدوف.

میلییوتین همچون گینزبورگ بر آن بود که هرچند آرمان‌های سوسیالیستی مبنی بر آزادساختن پیوندهای خانوادگی از احساس تعلق و مالکیت، قابل تقدیر و ارزشمند هستند، اما این کار باید به‌صورت تدریجی انجام گیرد یعنی با استفاده از اشکال بینابینی و میانه به‌صورتی که وظایف خانگی و همچنین تربیت کودکان، رفته‌رفته و بدون به‌کارگرفتن زور و خشونت کاهش یافته و به خارج از خانه منتقل شوند. تجربه‌های بعدی نیز نشان داد که حق با میلییوتین بوده است. در کشورهای توسعه‌یافته‌ی صنعتی تنها با رشد صنعت بود که گسترش استفاده از وسایل خانگی، زنان را از قید وابستگی به خانه نجات داد و وارد جامعه کرد. رشد نهادهای اجتماعی نیز سرانجام نقش آموزش و تربیت عمومی را از طریق نهادهای رسمی (مدارس) و غیررسمی (رسانه‌های جمعی) آموزش در برابر نقش آموزش خانوادگی برتر ساخت.

ایوان لئونیدوف نیز همچون میلییوتین در حدفاصل دو گرایش شهرگرایان و شهرگریزان قرار می‌گرفت. افکار معماری او نقش بزرگی در شکل‌دادن به اندیشه‌ی معماری معاصر شوروی داشتند اما متأسفانه اغلب در حد طرح باقی ماندند زیرا فعالیت معماری او از زمانی به‌صورت جدی آغاز شد که معماری مدرن زیر فشار استالینیسم از میان می‌رفت. لئونیدوف در طراحی «شهر سوسیالیستی» که نام پروژه‌ی ماگنیتاگارسک به آن داده شده بود توانست نشان دهد که نه نفی فردگرایی در نزد شهرگرایان و تمایل آنها به ساختن «خانه‌های مشترک» هرچه بزرگ‌تر راه به جایی می‌برد و نه فردگرایی افراطی شهرگریزان. در برابر این دو گرایش مشخصاتی که خود او نیز برای چنین شهری ارائه می‌کرد با ابعاد انسانی بسیار گسترده آن، در شرایط آن زمان غیرقابل اجرا می‌نمود. شهر پیشنهادی لئونیدوف دارای مرکزیتی بر محور فعالیت‌های فرهنگی بود و در آن نقاط مسکونی، نقاط کاری و نقاط تفریحی پیوندی ارگانیک با یکدیگر می‌یافتند و در مجموعه‌ای از فضاهای سبز فرو می‌رفتند. در این مجموعه، ساختمان‌ها یا برج‌هایی بودند که در آنها فضاهای تأسیساتی نظیر بالابرها و پلکان‌ها و … به بیرون بنا و نما رانده شده‌اند (آنچه ده‌ها سال بعد در معماری مدرن به‌ویژه در نزد راجرز شاهد اجرایش بودیم) و یا ساختمان‌های کوتاهی متشکل از ۸ واحد که بر حول یک باغ زمستانی و شیشه‌ای تجمع یافته بودند و تأسیسات مشترکی برای استفاده‌کنندگان اندک خود نیز داشتند. تفکر معماری لئونیدوف برای عصر او بیش از اندازه پیشرفته به‌شمار می‌آمد. اما اندیشه‌های مشابهی در طراحی فضاهای مسکونی با بُعد متوسط و جنبه‌ی غالب انسانی بعدها در معماری مدرن با موفقیت زیادی روبه‌رو شدند.

پایان کار

یورش علیه مدرنیته در معماری از آغاز دهه‌ی ۳۰ میلادی در شوروی آغاز شد. سردمدار این یورش «انجمن معماران پرولتری» (وپرا) بود و ابزار اصلی که برای حمله به نوگرایی به‌کار گرفته شد، ساده‌ترین ابزارها یعنی استناد به کتب کلاسیک مارکسیستی بود. «جنبش فرهنگ پرولتری» (پرولت کولت) که از ابتدای انقلاب به‌وجود آمده بود به‌تدریج شاخه‌های متعددی در تمام هنرها به‌وجود آورده بود. «انجمن معماران پرولتری» یکی از این شاخه‌ها بود که هرچند در ابتدای کار خود مترقی بود اما به‌سرعت به‌سوی قشری شدن پیش رفت به‌گونه‌ای که در پایان دهه‌ی ۲۰ با تکیه بر نقل‌قول‌های بی‌پایان از منابع کلاسیک مارکسیستی برای اثبات سخنان بی‌پایه و خشک‌مغزانه‌ی خود و به ضرب تهمت‌های سیاسی نظیر «تروتسکیست»، «آنارشیست»، «نوکر امپریالیست» و … تمامی معماران نوگرا را آماج حملات خود قرار داد و بی‌مایگی و تهیدستی هنری خود را در طراحی واجرای بناهای زشت و هیولاواری چون کاخ شوراها و تئاتر مرکزی ارتش سرخ به‌نمایش گذاشت.

در ۲۳ آوریل ۱۹۳۲، کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست شوروی تصمیمی تاریخی گرفت و آن پایان‌دادن به گوناگونی، تنوع و نوآوری در تمام زمینه‌های ادبی و هنری بود که از آغاز انقلاب تا آن زمان کمابیش تحمیل شده بود. «واقع‌گرایی سوسیالیستی» وارد عمل می‌شد تا در همه‌ی این حوزه‌ها انسجام موردنظر حزب را به‌وجود آورد. یک سال قبل از این تاریخ، انجمن معماران معاصر از میان رفته بود و در یک برنامه‌ی گسترده که به طرح استالینی معماری و شهرسازی معروف شده بود در همه‌جا کارگاه‌های ویژه‌ی معماری به‌وجود آمده بودند. نخستین کنگره‌ی معماران شوروی در ۱۹۳۷ واقع‌گرایی سوسیالیستی را روش بنیادین در معماری شوروی اعلام کرد. در زمینه‌ی معماری، واقع‌گرایی سوسیالیستی از یک‌سو به‌معنای ایجاد وحدتی تنگاتنگ میان بیان ایدئولوژیک و حقیقتِ بیان هنری، تعریف می‌شد و از سوی دیگر به‌معنی تلاش برای انطباق هر بنایی با الزامات فنی، فرهنگی یا مصارف موردنظر برای آن بنا.

همزمان با این کنگره بنای روزنامه‌ی پراودا در مسکو اثر گولوسوف و استراحتگاه اورژونیکیدزه اثر گینزبورگ در کیسلوودسک آخرین بناهای مدرنی بودند که در شوروی ساخته شدند آن هم به این دلیل که طرح آنها از پیش تصویب شده بود.

معماران کلاسیک‌گرای پیش از انقلاب، بار دیگر عرصه را خالی از رقیب یافتند. آنچه پیش از انقلاب به معماری واقع‌گرا شهرت داشت و معمارانی نظیر مارکوفنیکوف، فورمین و تامانیان از جمله مشهورترین نمایندگانش بودند، یعنی گونه‌ای از معماری که سبک در آن تابعی بود از سلیقه‌ی مشتری به تقلید از بناهای رومی، یونانی، فلورانسی یا روسی سنتی، بار دیگر اما این‌بار در قالب معماری واقع‌گرای سوسیالیستی به پیروزی رسد. افکار انسان‌دوستانه و عمیق مدرنیته‌ی معماری که نطفه‌ی بسیاری از نوآوری‌های بعدی در تاریخ معماری مدرن در کشورهای توسعه‌یافته بودند، زیر چرخ‌های استبداد روستامنشانه‌ی استالینی خرد شدند و جای خود را همچون در معماری فاشیستی آلمان به یک معماری نوکلاسیک‌گرای بی‌محتوا، بزرگ‌نمایی‌های هیولاوار و تقلیدهای بی‌معنی از سبک‌های باستانی دادند. سال‌ها طول کشید تا پس از مرگ استالین، معماری شوروی بتواند باردیگر قامت خمیده‌ی خود را زیر بار این سنت کلاسیک‌گرا راست کند و از ابتدای دهه‌ی ۶۰ میلادی آرام‌آرام تلاش کند تا دو دهه عقب‌ماندگی را جبران نماید.

تجربه‌ی انقلاب روس در معماری، شاید همچون هنرهای دیگر، گویای آن بود که اراده‌گرایی انقلابی لزوماً نمی‌تواند واقعیت‌های فیزیکی، فناورانه و اجتماعی را به فراموشی سپرد و ناهماهنگی میان این واقعیت‌ها و تفکر مدرن هنری می‌تواند برای این تفکر فاجعه‌بار باشد.

 

منابع

 

  1. منبع اصلی مورد استفاده برای تهیه‌ی این مقاله، کتاب ارزشمند پروفسور آناتول کوپ به‌نام «شهر و انقلاب»: Kopp, A., Ville et Révolution, Paris, Ed. Anthropos, 1972. و همچنین جزوه‌های درس «تاریخ شهرسازی» همین استاد بوده که نگارنده مدتی در دانشگاه پاریس افتخار شاگردی او را داشته است. در کنار این منبع از منابع زیر به‌صورت جانبی استفاده شده است:
  2. Auty, R., Oblensky, D., Eds., Compagnon to Russian Studies: An Introduction to Russian Art and Architecture, Cambridge, Cambridge University Press, 1981.
  3. Boukharine, N., Preobrajenski, E., L’ABC du Communisme, trad. par P. Broue, Paris, Ed. F. Maspero, 1963.
  4. Brumfield, W.C., A History of Russian Architecture, Cambridge, Cambridge University Press, 1993.
  5. Choay, F., L’Urbanisme, Utopies et Réalites, Paris, Ed. Seuil, 1979.
  6. Labica, G., Bensussan, G., Dictionnaire Critique du Marxisme, paris, PUF, 1982.
  7. Marx, K., Engels, F., Oeuvres Complète, Ed. Pléiade, Paris, Gallimard, 1968.