ناصر فکوهی
پیش از این به موضوع نوزایى قومى اشاره کردهایم: اینکه در جهان امروز تمایلى گسترده به پناه گرفتن در پشت هویتهاى قومى براى مقابله با اثرات ناگوار بحرانهاى اقتصادى اجتماعى دیده مىشود. در ادامه این بحث و با عمیقشدن در آن مىتوان پرسشى اساسى را مطرح کرد: آیا مىتوان میان مفهوم قومیت و مفهوم فرهنگ لزوماً نوعى انطباق و همپوشانى نسبتاً کامل مشاهد کرد؟ زمانى که از فرهنگ یک جامعه سخن مىگوییم به گروهى بزرگ و گسترده از مؤلفهها استناد مىکنیم که بسیارى از آنها را در مفهوم قومیت نیز مىتوان بازیافت: زبان، اسطورهها، باورها، دین، حافظه جمعى تاریخى، سرزمین، میراث مادى، مهارتها و فناورىها، و غیره. در این صورت مىتوان به لایههایى متعدد از هویت، که روابطى پیچیده با یکدیگر برقرار مىکنند، اشاره کرد: هویت قومى، هویت ملى، هویت اجتماعى، و … ویژگى مدرنیته در آن است که از یکسو شمار این هویتها را بهصورتى پیوسته افزایش مىدهد و از سوى دیگر تمایلى قدرتمند در آن به تقلیلدهندگى هویتى وجود دارد.
هر دو این گرایشها به نوعى و گاه به صورتى متناقض از اصلى اقتصادى تبعیت مىکنند که اصل اساسى و پایه جامعه مدرن است: اصل بازار، و موتور اصلى آن، مصرف. آیا مىتوان هویت را به مثابه نوعى مصرف فرهنگى تعریف و تبیین کرد؟ و آیا این مصرف مىتواند خود به انگیزه و دلیلى براى بازسازى هویتى بدل شود؟ اگر از این نقطهنظر به موضوع بنگریم، مىتوانیم براى بسیارى از جماعتگرایىهاى جدید دلیلى بجز بحرانهاى هویتى و بحرانهاى ساختارى اقتصادى اجتماعى بیابیم. این دلیل مىتواند شکلگیرى جماعت، به عنوان یک واحد از مصرفکنندگان بالقوه و یا بالفعل باشد. جماعت محافل خاص خود و روابط ویژه خود را به وجود مىآورد، زبانى براى خود مىآفریند، مناسکى ایجاد مىکند، و اشیایى مادى براى بیان خود بهکار مىگیرد. همه این موارد مىتوانند و باید بهگونهاى در جامعه تولید شوند و این تولید مىتواند به راحتى در چرخههاى اقتصادى جامعه قرار گیرد. بدینترتیب، شاهد ظهور نسلى جدید از کالاها در بازار هستیم که باید به آنها نام کالاهاى قومى یا کالاهاى جماعتى داد: کتابها، نشریهها، نوارهاى موسیقى، لباسها، فیلمها و نمایشها، شبکههاى رسانهاى، پایگاههاى اینترنتى، و …
مصرف فرهنگى که بر پایه نظامهاى جدید شهرى استوار است، به این ترتیب کاملاً یا تا حدى زیاد جایگزین روابط قومى پیشین مىشود که پایه و اساس آنها نظامهاى خویشاوندى بود. هم از این رو با نوعى قبیلهگرایى جدید روبهرو مىشویم که گاه از آن با عنوان «قبایل شهرى» نام برده شده است. آیا مىتوان این نوع از «قبایل» را نشانهاى از نوزایى قومى به شمار آورد؟ پاسخ به این پرسش را در واقع باید به این گونه ارائه داد که قومیت در اینجا کاملاً معناى اصیل خود را از دست مىدهد و تنها در چارچوب جماعتگرایىهاى جدید قابل درک است و این جماعتگرایىها مىتوانند مؤلفههاى قومى را به کلى تغییر دهند. براى نمونه دیگر نمىتوان لزوماً از یک «پهنه» یا «سرزمین» جغرافیایى در معناى فیزیکى آن سخن گفت و یا دیگر نمىتوان از یک زبان مستقل در مفهوم زبانشناختى آن سخنى به میان آورد، اما در عین حال هر دو این مؤلفهها به گونهاى پیچیدهتر و گاه پنهان وجود دارند و قابل بازیافتن در اشکال جدیدند. مسئله مىتواند حتى از این نیز پیچیدهتر شود، به این صورت که جماعتگرایىها، «اقوام» و «قبایل شهرى» جدید مىتوانند کاملاً بر اشکال قدیمىتر قومگرایى اثر بگذارند و آنها را تحت نفوذ خود قرار دهند. به این ترتیب شاهد ظهور اشکالى ترکیبى خواهیم شد که براى شناختن، درک، و تحلیل آنها به هیچ عنوان نمىتوان به لایههاى بیرونى و حتى به گفتههاى خود افراد درباره جماعت خودى اکتفا کرد، بلکه باید به سوى پژوهش اتنوگرافیک عمیقى حرکت کرد که نتایج آن مىتواند کاملاً پیشبینى نشده باشد.
از اینجا مىتوان به این نتیجه رسید که بحث اصلى هماکنون به رابطهاى بر مىگردد که باید بتوان میان قومیت در معناى مترادف آن و در اشکالى که هنوز از آن، دستکم به ظاهر، باقى مانده است از یکسو و فرهنگ در تمامى تنوع و پویایى آن در دنیاى مدرن و پسامدرن از سوى دیگر، تبیین کرد. در متن کوتاه زیر که از کتاب قومیت در علوم اجتماعى معاصر نوشته مارک مارتینیلو (۱۹۹۵) گرفته شده، این بحث تا حدودى از دیدگاه انسانشناسى باز شده است:
انسانشناسى مدتها به موضوعهایى چون قبایل و مردمان با سنت شفاهى، که کاملاً از تمدن غربى گسست داشتند، علاقهمند بود. آرمان مردمشناختى آن بود که نظامهاى اجتماعى و به ویژه فرهنگ این تجمعهاى انسانى را که در شکل ناب خود و به دور از نفوذ غرب ناشناخته مانده بودند، مورد مطالعه قرار دهد. این چشمانداز، انسانشناسان را بر آن داشت که گروههاى قومى را بهمثابه جمعیتهایى داراى اشتراک در برخى از ارزشهاى فرهنگى اساسى در نظر بگیرند که ظاهراً این ارزشها در اشکال و عملکردهاى فرهنگى قابل مشاهده، بروز مىکنند. به عبارت دیگر، گروههاى قومى به وسیله فرهنگى مشترک، که اعضاى آن در آن شریک بودند، تعریف مىشدند؛ یعنى، ازجمله در زبان، آداب و رسوم، و باورهایى که انسانشناس درون جامعه انسانىِ مورد مطالعه خود مشاهده مىکرد.
هرچند گرایش عمومى بر آن بود که بیشتر، مردمان و قبایلى مطالعه شوند که انفرادى و بدون هیچ تماسى با دنیاى بیرونى زندگى مىکردند، اما انسانشناسان همچنین بر جوامعى که در آنها برخى گروههاى قومى با سایر گروههاى قومى نیز رابطه داشتند، پژوهش مىکردند. در این موارد، فرض بر آن گرفته مىشد که هر یک از عناصرى که وارد ترکیب کنش متقابل اجتماعى مىشود، داراى فرهنگى مشخص است. تفاوتهاى فرهنگى میان گروههاى قومى در تماس با یکدیگر، عامل تعیینکننده را در قومیت به وجود مىآورند. بدون این تفاوتهاى فرهنگى عینى میان گروههاى قومى مورد مطالعه، امکان بیان براى قومیت وجود نداشت. قومیت به طور مستقیم به یک فرهنگ مادى، به آداب و رسوم، و به عملکردهاى مشهود و خاص براى هر یک از گروههاى قومى قابل مشاهده، استناد مىکرد.
در این رویکرد انسانشناختى سنتى، فرهنگ گروههاى قومى به مثابه یک داده طبیعى به شمار مىآمد که پژوهشگر غربى باید تلاش مىکرد آن را رمزگشایى کند. افزون بر این، فرض بر آن بود که اگر به هر دلیلى اختلافهاى فرهنگى میان گروههاى قومى از میان بروند، قومیت نیز ناپدید مىشود.
در این حال و در حالى که این مفهومسازى از گروههاى قومى به مثابه واحدهاى فرهنگى ویژه به وسیله سایر علوم اجتماعى از انسانشناسى وام گرفته مىشد، پژوهشهاى میدانى انسانشناسان هر چه بیش از پیش نشاندهنده ضعف آن در توضیح برخى از موقعیتها بود. براى نمونه در مورد کاشینها، که ادموند لیچ بر آنها کار کرده بود، نوعى عدم انطباق مفهوم قومیت به معناى محتواى فرهنگى مشاهده مىشد. در واقع کاشینهاى برمه با وجود آنکه هیچگونه وحدت زبانى و فرهنگى ندارند، با این وصف یک گروه اجتماعى مشخص به حساب مىآیند. درحقیقت ساختار روابط کاشینها با همسایگانشان، شانها، به آنها یک انسجام اجتماعى مىدهد و نه یک محتواى فرهنگى متمایز. آبنر کوهن (۱۹۷۴)، مثالى دیگر در مورد محدودیتهاى سنتى روابط میان قومیت و فرهنگ مىآورد. بنابر نظر او، معاملهگران بورسباز محله سیتى لندن، از لحاظ فرهنگى همان اندازه در جامعه بریتانیا متمایزند که هوساها در جامعه یوروبا. آنها گروهى با منافع مشترک را تشکیل مىدهند که ازجمله از فرهنگ ویژه خود براى شرکت در رقابت میان گروههاى مختلف مشترکالمنافعِ تشکیلدهنده نظام اجتماعى، که درون آن قرار گرفتهاند، استفاده مىکند. با این وصف و با وجود خاص بودن فرهنگى، هرگز نمىتوان این معاملهگران لندنى را بهمثابه یک گروه قومى معرفى کرد.
در واقع رویکرد سنتى به پیوندهاى خاص میان قومیت و فرهنگ با دو مسئله اساسى مواجه است. نخست آنکه تا اندازهاى زیاد در شیئىکردن فرهنگ شرکت مىکند. فرهنگ در اینجا به عنوان یک شىءِ در خود، مستقل از سایر حوزههاى فعالیت انسانى در نظر گرفته مىشود. نظام فرهنگى به گونهاى مشخص، ثابت و بسته در نظر گرفته مىشود، و سپس آنکه این رویکرد نمىتواند توضیح دهد که به چه دلیل جمعیتهایى با ویژگىهاى فرهنگى متفاوت، در مکانهاى مختلف و دورههاى متفاوت مىتوانند کمابیش به گروهى یکسان تعلق داشته باشند. تنها مطالعه بر کنشهاى متقابل و سازمان اجتماعى که لیچ و بارث ما را به آن مىخوانند، امکان مىدهد این امر را توضیح دهیم. این مطالعه ایجاب مىکند که بر تحلیل فرایندهاى تمایز و ایجاد مرزها میان گروههاى قومى، با وجود مطالعهاى بر فرهنگ هر یک از آنها به طور انفرادى تأکید کنیم.