نایجل راپورت
برگردان مهرداد میردامادی
community
مفهوم اجتماع یکی از گستردهترین و پرکاربردترین [مفاهیم] در علوم اجتماعی است که مطالعه و پژوهش در مورد آن، دستکم در ۲۰۰ سال گذشته در کانون توجه قرار داشته است. درعینحال تعریفِ دقیق این اصطلاح غیرقابل بیان است. در میان تلاشهایی که برای به دست دادنِ تعریفی از این اصطلاح صورت گرفتهاند، کار رابرت ردفیلد † (۱۹۶۰:۴ [۱۹۴۹]) همچنان از دیگران معروفتر است. وی در تعریفِ اجتماع چهار ویژگیِ اصلی برای آن برشمرد: کوچک بودنِ آن در مقیاسِ اجتماعی، همگنیِ فعالیتها و روحیاتِ اعضا، خودآگاهی نسبت به تمایز و تفاوت، خودکفایی در مجموعهای از نیازها در طولِ زمان. با وجود این، هیلِری در ۱۹۵۵ [ماحصلِ] نودوچهار تلاشی را که در علوم اجتماعی برای ارائه تعریفی از اجتماع شده بود، گردآوری کرد که جدیترین نقطه اشتراک همه «ربط داشتن با آدمها» بود (۱۱۷: ۱۹۵۵)! در اغلب موارد برای فائق آمدن بر این مشکل، اجتماع با یک عبارتِ محدودکننده یا بسطدهنده مشخصتر میشود، مانند: «اجتماعِ محلی»، «اجتماعِ هند غربی»، «اجتماعِ ملل»، «اجتماعِ افراد». اما به نظر میرسد که این راه صرفاً نادیده گرفتنِ مسئله باشد.
رویکردهای سنتیِ انسانشناسی
در انسانشناسی میتوان به شکلی که مفید فایده باشد، سه گونه گسترده از رویکردهای سنتی را مشخص ساخت. مشخصه «اجتماع» را میتوان برحسبِ: (۱) علائق مشترک بین افراد؛ یا (۲) زیستبوم یا مکانِ مشترک؛ یا (۳) یک سازمان یا ساختارِ اجتماعیِ مشترک، ترسیم کرد. بپردازیم به توضیح (مختصر) هر یک از این مشخصهها؛ فرانکنبـِرگ (۱۹۶۶) اظهار عقیده میکند که علائقِ مشترک در امور دستیافتنی (اقتصاد، دین، یا هر چیز دیگر) منجر به دلبستگیِ مشترک اعضای یک اجتماع به یکدیگر میشود. زندگی [براساسِ] روابطِ چهره ـ به ـ چهره در یک گروه کوچکِ انسانی، با در نظر داشتنِ علائق مشترک منجر بدان میشود که اعضای اجتماع با یکدیگر روابط چندلایه و چندگانه مشترک داشته و درعینحال حسِ مشترکی به مکان و خودِ گروه داشته باشند. از این رو ویژگیِ اجتماع، داشتنِ میزانِ قابلقبولی از انسجامِ اجتماعی است.
از نظر مینار و گریر (۱۹۶۹) تمرکزِ فیزیکی (کار و زندگی) در منطقهای جغرافیایی [یک اصلِ] مهم است. این مکان موجبِ از بین رفتنِ مشکلاتِ مشترک و ظهورِ چشماندازهای مشترکی میشود که باعث رشد سازمانها برای فعالیتها و کنشهای مشترک میشود، این به نوبه خود همهگیر شدنِ دلبستگی، وابستگیِ متقابل، مسئولیت مشترک، وفاداری، و هویت در درون را فراهم میآورد. بدینترتیب اجتماع از خود همگنی نشان میدهد: اعضا رفتاری مشابه دارند و با یکدیگر، در یک محیط، برای رسیدن به هدفی مشترک، بدون در نظر گرفتنِ تفاوتهای نسلی و خانوادگی کار میکنند.
درعینحال در نظر وارنر† یک اجتماع ضرورتاً کلیتی است که کارکردِ اجتماعی دارد: مجموعهای از افرادِ وابسته به یک ساختار اجتماعی ٭ مشترک که بهمثابه یک ارگانیسم کار میکند و از سایر ارگانیسمهای مشابه متمایز است. آگاهی از این تمایز (این واقعیت که [اعضای یک اجتماع] با هنجار† های مشابه و در درون سازمانِ اجتماعیِ مشابه زندگی میکنند) یک نوع احساسِ تعلق خاطر در اعضا ایجاد میکند. میتوان انتظار داشت مادامی که اجزا این کلیتِ کارکُننده (خانواده ٭، گروههای سنی† ، گروههای منزلتی† یا از این قبیل) بهدرستی با یکدیگر کار کنند، ساختارِ اجتماع در طولِ زمان تداوم یابد.
ازاینرو اعم از آنکه نقطه اشتراک یک اجتماع علائق باشد یا زیستبوم یا ساختار اجتماعی، انسانشناسان بهطور سنتی بر بنیادی بودنِ یک نقطه اشتراک بهعنوان منطقِ زیربناییِ خاستگاه و استمرار یک اجتماع تأکید داشتهاند. به اجتماع بهعنوان یک شئ ـ در ـ ذات ـ خود تجربی (ارگانیسمِ اجتماعی)، بهعنوان یک کلیتِ کارکننده و بهعنوان چیزی جدای از چیزهای مانندِ خود نگاه شده است. این امر بهنوبهخود شالوده منطقیِ «مطالعه اجتماع» بود؛ یعنی سنتی در انسانشناسی که پژوهش را برمبنای چیزی قرار میداد که به یک تعبیر میتوان آن را گروهِ محدودی از افراد، از لحاظِ فرهنگی همگن و ساکن یک مکان فرض کرد، چرا که این «اجتماع» آزمایشگاهی برای مشاهده نزدیکِ روابطِ متقابل، استمرار کارکنندگیِ متقابل، بین علائق، خرده گروهها و نهادها را فراهم میآورد؛ و درعینحال مدل کوچکی بود از وضعیتِ اجتماعیِ بزرگتر، که با رشد جوامع از حیثِ اندازه و پیچیدگی بروز میکند. انسانشناسان بهطور سنتی اجتماع (روستا، قبیله، جزیره) را مورد مطالعه قرار میدادند چرا که این اجتماع بهمثابه واحد ساختاریِ مهم زندگیِ اجتماعی دیده میشد: [این اجتماع] چیزی بود که ساختار ابتداییِ خویشاوندی ٭ بدان ختم میشد، چیزی بود که ساختارهای پیچیده جامعه از آن تشکیل میشدند.
رویکردهای نمادین
با این همه، همچنان که گونههایی از کارکردگرایی ٭ و ساختارگرایی ٭ فضای گنجینه [نظریِ] انسانشناسی را با رویکردهایی که بر توافقی بودن و مجادلهآمیز بودنِ حدودِ واقعیتِ فرهنگی تأکید داشتند، تقسیم میکردند؛ یعنی [اصرار بر اینکه] تعریف [واقعیتِ فرهنگی] صرفاً امری است که به متن و تفسیر مربوط میشود، و همچنان که انسانشناسان به این نتیجه رسیدند که مبنای زندگیِ اجتماعی استفاده از منطق نمادین و نه منطق ساختاری است ـ به همین ترتیب مفاهیم مربوط به «اجتماع» هم دستخوشِ دگرگونی شد. تمرکز بر روی چگونگیِ هستی بخشی به «اجتماع» بهعنوان صورتی از زندگیِ اجتماعی، چگونگیِ نسبتدادن و مشخصشدنِ عضویت در اجتماع، چگونگیِ اطلاقِ معنایی فرهنگی به مفاهیمِ اجتماع، و چگونگیِ ارتباطِ چنین معنایی به معانیِ دیگر جایگزینِ این ایده شده است که [اجتماع] چیزی عینیتپذیر، ضروری و بینظیر است. از این رو، به بیانِ موجزِ گریگوری بیتـسون† ، این دریافت که: اشیا پیپدیدارِ روابط بینِ خود هستند، بهجای مفهومِ عینیشده اجتماع بهمثابه شئ ـ در ـ ذات ـ خود قرار میگیرد؛ یا آنگونه که بارت† توضیح میدهد، گروههای اجتماعی بهواسطه تعریفی که از خود، متفاوت از دیگر گروهها، ارائه میدهند و بهواسطه مرزبندی بین گروهها به هویت میرسند (۱۹۶۹). اکنون انسانشناسان در چارچوبِ میدانِ پژوهش خود تمایز بین موضعِ خاصِ پژوهش و موضوعِ پژوهش را میپذیرند: همانگونه که کلیفورد گیرتز † زمانی بیان داشته انسانشناس ممکن است در روستا (در جزیره، در شهر، در کارخانه) پژوهش کند، اما این به معنیِ مطالعه بهخودی خود روستا نیست.
شاید بتوان گفت که آنتونی کوهن به سودمندترین شکل این ایدهها را در مورد مفهوم اجتماع به کار برده است (۱۹۸۵). به اعتقاد وی اجتماع را باید بهعنوان ساختی نمادین و تقابلی دید، اجتماع حاصل ادراک وضعیتی نسبت به حدومرزی است که یک گروه اجتماعی را از گروه دیگر جدا میسازد: آگاهی نسبت به اجتماع وابسته به آگاهی نسبت به حدومرز است. از این رو، اجتماع و حدومرز آن در حقیقت، نه در حکم نظامها و نهادهای اجتماعی ـ ساختاری که بهمثابه جهانِ معنایی در اذهانِ اعضای خود وجود دارند. روابطِ بینِ اعضا به معنیِ پیوند مکانیکی بین قطعاتِ در حال کار نیست، بلکه پیوند بین «منابعِ معنایی» است و همین منابعاند که بهعنوان گفتمانِ متمایزِ یک اجتماع ظاهر میشوند (۹۸ : ۱۹۸۵). کوتاه سخن آنکه عضویت [در اجتماع] نه به معنای انجامِ رفتاری خاص که [به معنای] اهمیت دادن به و تأمل در رفتار همگانی؛ یعنی دلبستگی به مجموعه مشترکی از نماد† ها، و واژگانِ ارزشیِ مشترک است. علاوه بر این، ابهام در گفتمانِ نمادی به اعضا امکان میدهد که در پسِ این واژگان [و] در زمان مواجهه با آنچه آن را خارج از حدومرز خود میبینند با یکدیگر متحد باشند، و در درونِ خود به تأمل در تفاوتهای [موجود] در تعابیرِ [واژگان] بپردازند و بدینترتیب گوناگونیِ فردیتها را بپذیرند. اجتماع یک ابزار جمع بستن است که هم تنوع و گوناگونی را تحمل و تأیید میکند و هم وجوه اشتراک را نشان میدهد. از این رو به این دلیل است که اجتماع بیانگر آن چیزی است که افراد بیشترین تعلق را بدان ابراز میدارند؛ اعضای اجتماع اغلب بر این باورند که بهترین عرصه برای پروراندنِ تمامیتِ خویشتن، اجتماع است.
افزون بر این، گفتن اینکه هرگونه درک و برداشتی از «اجتماع» باید برداشتی نسبیت٭گرایانه باشد، در عین حال ابراز اینکه این مفهوم صرفاً یک تعریفِ ممکنِ نمادین است، در ضمن به معنای آن است که «اجتماع» با دیگر انواع و سطوحِ همرفتاری در ارتباط است. کوهن در ادامه درباره این موضوع این نکته را میافزاید که اجتماع را میتوان بهعنوان مظهرِ محیطی اجتماعی درک کرد ـ [مفهوم اجتماع] گستردهتر از خانواده و خویشاوندی، کلیتر، اما محدودتر و نزدیکتر از مفاهیمِ جامعه٭ و حکومت٭ است ـ در جاییکه روابطِ بدیهی خویشاوندی را باید نادیده گرفت و در جایی که نیازی به در نظر گرفتنِ نا ـ رابطه فردِ بیگانه یا رابطه ـ ستیزیِ فرد خارجی نیست؛ در یک بافت خاص، همرفتاری دامنه دسترسی مشخصی دارد، اجتماع دربرگیرنده چیزی است که بین دورترین و نزدیکترین [نقاطِ دسترسی] قرار میگیرد. از این رو مفهومِ اجتماع، هم نزدیکی و همانندی را در خود مستتر دارد و هم فاصله و تفاوت را؛ و از همینجاست که تغییرات در مردمآمیزی؛ یعنی بیش و کم بودنِ ارتباط و پیوستگیِ اجتماعی، تأثیر پایدار خود را بر جای میگذارد. چرا که ارتباطِ اعضای یک اجتماع به واسطه درکی است که از وجوه مشترک با یکدیگر دارند (اما این وجوه مشترک آنها را به مانند [رابطه خویشاوندی] به یکدیگر مقید نساخته و تعریفی محتوم از آنها ارائه نخواهد داد)، و بههمینترتیب این ارتباطِ براساس وجوه مشترک و میزانِ همرفتاری، یک اجتماع را از اجتماعی دیگر و اعضای آن متمایز میسازد. کوتاه سخن آنکه «اجتماع» توصیفکننده عرصهای است که فرد در آن اجتماعی بودن را فرا میگیرد تا حد زیادی [در همین عرصه] اجتماعی بودن را بهطور مستمر به کار میبندد. اجتماع در حکم منابع نمادی، گنجینه و اشارتیابِ [مجموعه] گوناگونی از هویت٭هاست و «موفقیتِ» آن (Cohen 1985: 20) ادامه در بر گرفتنِ همه این موارد در محدودهای نمادین است.
رویکردهای تطوری
با این همه، از نظر بسیاری از دانشمندانِ علوم اجتماعی مسئله تعریفِ اجتماع نه با برشمردنِ ویژگیهای نسبیتگرایانه که بهواسطه خصیصههای نا ـ بهنگام آن قابل شرح و توضیح است. گفته میشود که اجتماع، ترسیمکننده مرحلهای از تطورِ٭ اجتماعی است که اکنون دوران آن گذشته است، و مشکلِ ارائه تعریفی از اجتماع از این واقعیت ناشی میشود که آنچه اکنون بهعنوان «اجتماع» مشاهده و تجربه میکنیم، باقی مانده و یادآورِ روش برقرار کردن رابطه و تعاملی است که زمانی هنجار بود اما تقریباً به تمامی تحتالشعاع مفاهیم جدیدتر روابطِ قراردادی در جامعه پیچیده ٭ قرار گرفته است (نک.: Stein 1964). البته ایدههایی این چنین بههیچوجه جدید نیست. طرحها و قالبهای خیالیِ سده نوزدهم نظیر [آنچه] ماین† ، دورکیم† ، و مارکس † [واضعِ آن بودهاند] آکنده از این ایدههاست. این ایدهها بهطور مشخص با کار فردیناند تونیس† ، جامعهشناسِ آلمانی، ارتباط پیدا میکند که در ۱۸۸۷ فرضِ برآمدنِِ «جامعه» (گزلشافت† ) از «اجتماع» (گماینشافت† ) را پایه استدلالهای خود قرار داد. فرضیه تونیس (۱۹۵۷ [۱۸۸۷]) آن بود که اشکالِ سنتی، ایستا و بهطور طبیعی شکلیافته سازمانِ اجتماعی (نظیر خویشاوندی، دوستی، همسایگی و «مردم») در همهجا (بهگونه جایگزینیِ کامل) جای خود را به تشکلهایی میدهند که آشکارا برای دستیابیِ عقلانی به اهدافِ مشترک ساخته شدهاند (نظیر بنگاههای اقتصادی، احزابِ سیاسی، اتحادیههای کارگری). این جایگزینی موهبتی متناقض بود چون هرچند روابطِ اجتماع اخلاقی، عاطفی، محلی، موردی، شخصی، انتسابی، دیرپا، عُرفی، یک رَوَند، و بر پایه تعلق خاطرِ ذاتی (به خون، خاک، میراث، و زبان) بود، اما روابط جامعهگانی مصنوعی، قراردادی، خودخواهانه، جانبدارانه، منـمحور، تخصصی، سطحی، بی ثبات، قابل تغییر، کوتاه مدت، و غیرشخصی است. و از این رو اجتماع به شکلی اجتنابناپذیر (و بهکلی) جای خود را به جامعه پیشرونده سرمایهداری میدهد.
تداولِ کنونیِ «اجتماع»
چشمانداز [نظریههای] تطوری هرچه که باشد، نیازی به گفتن نیست که (با وجود تمامی «پیشرفتهایی» که سرمایهداری باعث آن بوده است) «اجتماع» همچنان به شکوفایی و رشدِ خود ادامه میدهد؛ اجتماع بهعنوان یک ایده همچنان برای افراد از اهمیتِ عملی و ایدئولوژیک برخوردار است. درواقع در دهههای اخیر شاهد افزایش بیسابقه «خودآگاهی نسبت به اجتماع»، «توسعه و بازسازیِ اجتماع»، «ارزشها و کارهای مربوط به اجتماع» بودهایم. اجتماع چه برحسبِ مکان تعریف شود و چه با معیارِ قومیت٭، دین٭، اشتغال، سرگرمی، منافعِ خاص، و یا حتی انسانیت، انسانها بر این عقیدهاند که اجتماع آن محیطی است که در بنیادیترین شکلِ خود «از آنِ آنهاست»، و افراد آمادهاند تا با هیاهو و پرخاشگری از مالکیتِ خود نسبت به اجتماع و عضویتِ خود در آن در قبالِ ایدهها و گروههای مخالف دفاع کنند (نک.: (Anderson 1983. ازاینرو همچنان در عمل این ایده برای انسانشناسان جالبتوجه است؛ و توصیه و پیشنهادِ رابرت رِدفیلد همچنان توصیه بجا و مناسبی محسوب میشود:
به محض آنکه توجه خود به اجتماع بهعنوان مجموعهای از منازل و ابزارها و نهادها را [فراتر ببریم و] به وضعیتِ ذهنیِ مردمانی خاص معطوف ساختیم، به بررسیِ چیزی جلب میشویم که بسیار پیچیده و درک و دانستنِ آن بسیار مشکل و بغرنج است. اما این کارِ [بررسی و مطالعه] انسانیت، به معنای ماده و خمیره اجتماع، در شکلِ درونی و بسیار خصوصیِ آن؛ و به شاقترین و مشکلترین معنای آنصورت میپذیرد.
(۵۹ : ۱۹۶۰)
کوتاه سخن آنکه انسانشناسان از موضوعات مورد مطالعه خود اطلاع و آگاهی مییابند که در کجا زندگی میکنند و چه چیز را دوست دارند و زنده نگه میدارند، از این روست که همچنان به مطالعه «اجتماع» ادامه میدهند (نک.: Cohen 1987; Meillassoux 1981; Pitt-Rivers 1954).
در مجموع کافی است گفته شود که هرچند تعاریفِ اجتماع گوناگون و متفاوتاند، اما این واژه مظهر یک اصطلاحِ «مسرتبخش» است (Cranston 1953: 16). چه «اجتماع» به معنیِ همبستگی در گذشته باشد (تونیس)، یا وجه اشتراک رفتاری در روزگار معاصر (فرانکنبـِرگ، مینار و گریر، وارنر)، یا اتحادِ سیاسی (قومی، محلی، دینی)، یا آیندهای آرمانشهری (صلح و صفای روستایی، نظم جهانی) درهرحال یادآوری و ارزیابی آن همیشه مثبت است، مفهومی است که کاربرد آن بیانگر گروهی اجتماعی یا محیطی اجتماعی که انسانها بدان امید دارند، از آن دفاع و حمایت میکنند، و آرزو دارند که بدان تعلق داشته باشند.
همچنین نک.: انسانشناسی نمادین، شایعه
برای مطالعه بیشتر
Anderson, B. (1983) Imogined Communities, London: Verso
Barth, F. (1969) Ethnic Groups and Boundaries, Boston: Little, Brown
Cohen, A.P. (1985) The Symbolic Construction of Community, London: Tavistock
——(۱۹۸۷) Whalsay. Symbol, Segment and Boundary in a Shetland Island Community, Manchester: Manchester University Press
Cranston, M. (1953) Freedom, London: Longmans/Green
Frankenberg, R. (1966) Communities in Britain, Harmondsworth: Penguin
Gusfield, J. (1975) Community, Oxford: Blackwell
Hillery, G. (1955) ‘Definitions of Community: Areas of Agreement’, Rural Sociology ۲۰:۱۱۶–۳۱
Meillassoux, C. (1981) Maidens, Meal and Money. Capitalism and the Domestic Community, Cambridge: Cambridge University Press
Minar, D. and S.Greer (1969) The Concept of Community, Chicago: Aldine
Pitt-Rivers, J. (1954) The People of the Sierra, London: Weidenfeld and Nicolson
Redfield, R. (1960) The Little Community and Peasant Society And Culture, Chicago: University of Chicago Press
Stein, M. (1964) The Eclipse of Community, New York: Harper
Tönnies, F. ([1887] 1957) Community and Society, New York: Harper
Warner, W.L. (1941) ‘Social Anthropology and the Modern Community’, American Journal of Sociology ۴۶: ۷۸۵–۹۶
/