ناصر فکوهی
روز اول سپتامبر ۱۹۳۹ با هجوم آلمان هیتلری به لهستان، جنگ جهانی دوم آغاز شد. شش سال بعد، در دوم سپتامبر ۱۹۴۵ با تسلیم ژاپن این جنگ به پایان رسید. نتیجه مستقیم این درگیری هولناک، چهل میلیون کشته و دهها میلیون آواره و قربانی دیگر بود، اما آنچه به شکلگیری و روند تحول و پیامدهای این جنگ مربوط میشود بسیار گستردهتر و وخیمتر است. مهمترین دگرگونیهای حاصل از این جنگ، فروپاشی امپراتوریهای استعماری (بریتانیا و فرانسه)، تحکیم نظامهای دموکراتیک و شکنندگی نظامهای توتالیتر باقیمانده، گسترشِ ظهور دولتهای ملی جهانسومی و تقسیم جهان میان دو ابرقدرت شوروی و امریکا بود.
پس از این جنگ، جهان دورانی تقریبا چهل ساله را آغاز کرد که با فروپاشی شوروی سابق در سال ۱۹۹۰ به پایان رسید. جهان آتی در فرایند جنگ و پیش از پایان آن، ابتدا در کنفرانس تهران (دسامبر ۱۹۴۳) و سپس در کنفرانس یالتا (فوریه ۱۹۴۵) شکل گرفت و معماری آینده آن تقریبا در ریزترین خطوط ترسیم شد. این در حالی بود که اروپا باید تا دهها سال سرگرم بازسازی درازمدت ویرانههای خود میشد، اما دو قدرت جوان و تازه جهانی یعنی شوروی و امریکا از خاکسترهای جنگ بیرون آمدند و بر جهان مسلط شدند. در همین حال، دولتهای جهانسومی و اغلب وابسته به یکی از دو بلوک، خود را واسطه قرار دادند و مستقیم و غیرمستقیم جنگ سردی را آغاز کردند. این جنگ تنها با فروپاشی کمونیسم روسی در خود این کشور و کشورهای وابسته به آن پایان گرفت و دورانی هولناکتر را به صورت جنگی نامتقارن میان قدرتهای بزرگ، مافیاهای جهانی، سازمانهای تروریستی، شرکتهای چندملیتی و گروههای فشار گوناگون اقتصادی و سیاسی و نظامی آغاز کرد. این دوران، جهان را به موقعیت وخیم کنونی و تقریبا به لبه پرتگاه رسانده است و با توجه به بحران اقلیمی باز هم وضعیت دشوارتر خواهد شد. در یادداشت حاضر، تلاش ما بهره گرفتن از تجربه این جنگ و فرایندهای پیش و پس از آن برای مطرح کردن سه درس بزرگ است. شاید آینده انسانیت به درک کامل این درسها، عمل برای رسیدن به راهحلهایی در برابر تهدیدات آنها و سود جستن از فرصتهای آنها بستگی داشته باشد. این سه درس عبارتند از: نخست، لزوم پرهیز و ضرورت کنار گذاشتن قطعی و همیشگی نظریههای ملیگرایانه و نژادپرستی. دوم، لزوم پرهیز از ایدئولوژیهای آمرانه و توتالیتر به مثابه شیوههای حکومتی و سیاسی و ضرورت بها دادن هرچه بیشتر به دموکراسی بهویژه روشهای دموکراسی مشارکتی و مستقیم. سوم، لزوم کنار گذاشتن قطعی رویکردهای نظامیگرا و خشونتآمیز در حل مشکلات سیاسی. به باور ما این درسها برای همه کشورهای جهان، بهویژه برای کشورهای در حال توسعه همچون ایران، در سالهای آینده اهمیتی حیاتی خواهند داشت.
ملیگرایی: کوچه مرگبار و بنبست نژادپرستی
ملیگرایی و کشتار مردم به دست یکدیگر برای افتخار دادن و مشروعیت بخشیدن به دولتهایی که خود را نماینده ملت میدانستند، از قرن نوزدهم آغاز شد و شاید در جنگ جهانی اول (۱۹۱۴ – ۱۹۱۸) به فجیعترین شکل خود درآمد؛ ژنرالها در قصرهای خود به خوشگذرانی مشغول بودند و سربازانشان در سنگرها با مرگی قطعی و بیحاصل دست و پنجه نرم میکردند. نتیجه نهایی، کشته شدن میلیونها نفر و آماده ساختن زمینه برای بروز فاشیسم در آلمان و سپس کل اروپا بود؛ اما جنگ جهانی دوم با گفتمان ملیگرا و نژادپرستانه هیتلری که در آن بر دو عنصر سوسیالیسم ضد یهود (به دلیل نفرت دینی مسیحیت و نفرت فقرا از ثروتمندان یهود) و گفتمانهای باستانگرای ژرمانیک و در نزد موسولینی ایتالیایی – که بهزودی قدرتهای بزرگ دیگری نیز همچون روسیه و ژاپن نیز به آنها ملحق شدند – استوار بود، زمینه را برای پیوندی نامیمون میان این دو گرایش (ملی و نژادی) فراهم کرد. پیوندی که تا امروز در راست افراطی اروپایی و امریکایی باقی مانده است و با سوءاستفاده از تاریخ و گفتمانهای به ظاهر علمی به نفرتپراکنی میان فرهنگهای مختلف میپردازد تا بازی قدرتها را به تحقق برساند. جنگ جهانی دوم نشان داد که نتیجه ملیگرایی برای کشورهایی که آن را به محور اصلی گفتمانهای جنگی خود تبدیل کردند (آلمان، ایتالیا و ژاپن)، چگونه آنها را ناگزیر به سوی کوچه مرگبار و بنبست نژادپرستی سوق داد و در همین کوچه بیشترین آوار را بر سرشان خراب کرد. از نیمه قرن بیستم تا امروز ملیگرایی به مثابه ویروسی خطرناک و با پشتوانه راست افراطی و نولیبرالها و گاه به کمک تعصب دینی – در آسیا؛ برمه و خاور میانه عربی – پیش رفته و اکنون به سراغ دولتهای جهانسومی آمده است و آنها را نیز در همان مسیر هدایت میکند. نتیجه آن، کشتارهای گسترده در جنگهای منطقهای میان مردمی است که هیچ دلیلی برای نفرت و خشونت علیه یکدیگر ندارند، همچنین دامن زدن به ارواح دوردست تعصبهای قومی و مذهبی که امروز در آسیای جنوب شرقی شاهدش هستیم؛ اینها را باید نتیجه مستقیم الگوهایی دانست که جنگ جهانی دوم ارائه داد. امروز ملیگرایی حتی در شکل به ظاهر «مظلوم» و کاملا «مشروعیت»یافتهاش یعنی ملیگراییهای قومی نیز بهسادگی میتواند مردم یک پهنه را به سوی تخریب و نابودی هدایت کند.
توتالیتاریسم: توهم بزرگ وحشت
تثبیت نسبی یکی از بزرگترین رژیمهای توتالیتاریستی جهان یعنی اتحاد جماهیر شوروی از نتایج مستقیم جنگ جهانی دوم بود. تا پیش از این جنگ و حتی در ابتدای آن که هیتلر و استالین پیمانی محرمانه بر سر حمله و تقسیم لهستان امضا کردند، هنوز شوروی از طرف جامعه جهانی چندان به رسمیت شناخته نشده بود. دلایل این مخالفت البته متفاوت بود و طیفی گسترده را شامل میشد: از سرمایهدارانی که از کمونیسم وحشت داشتند تا آزادیخواهانی که میدانستند انقلاب روسیه در همان روزهای نخست به وسیله بلشویکها مصادره شد و جای خود را به رژیم وحشت داد. رژیمی که کمترین بویی از سوسیالیسم و عدالت و آزادی و همبستگی بین ملل نبرده بود (جنایت و خیانتش به جمهوریخواهان اسپانیا در برابر فرانکو، جنایاتش در بلوک شرق بهویژه لهستان، تنها چند نمونه از بیرحمیهایش بود) به هرروی جنگ جهانی دوم سبب شد این رژیم ضدانسانی نهفقط به مثابه یک قدرت جهانی به رسمیت شناخته شود، بلکه به یکی از دو ابرقدرت بزرگ جهان تبدیل شود و تا امروز نیز چنین بماند؛ به صورتی که رژیم جدید و پساکمونیست در آن نیز تثبیت جهانی بیابد، رژیمی که بخش بزرگی از میراث کمونیسم پیشین را در قالب مافیاهای بزرگ و نظامیگرایی جهانی تا امروز با خود کشیده است. از اینرو اگر الگوی توتالیتاریسم راست (هیتلریسم) با شکست روبهرو شد، الگوی توتالیتاریسم چپ به پیروزی رسید و توانست دستکم هفتاد سال دوام بیاورد و به قدرتی جهانی تبدیل شود و ساختارهای فاسد دوران گذشته را به امروز منتقل کند. بعدها مدل توتالیتاریسم چپ یعنی تمایل به یکسانسازی همه مردم از خلال یک سیاست حزبی و ایدئولوژیک، تبلیغات سیاسی هولناک، پلیس امنیتی، نظارت وحشتناک و سرکوب مردم در سراسر جهان تکرار شد؛ از چین تا کوبا، از ویتنام و کامبوج تا آلمان شرقی و… هرچند ممکن است به نظر برسد این مدل سیاسی مبتنی بر سیاستورزی بر اساس یک توهم دیستوپیایی بزرگ برای همیشه از میان رفته است، اما باید اذعان کرد که تحولات دو دهه اخیر نشان میدهند خطر بازگشت چنین ساختارهایی در قالبهای پوپولیستی هنوز وجود دارد.
خشونت: پیش به سوی نابودی مطلق
جنگ جهانی دوم و برخی الگوهای خشونتی که در آن عرضه شد – از جمله قتلعامهای گسترده – بهشدت در دنیای پس از آن ساختاری شدند: آلمانیها شش میلیون نفر را در کشورهای زیر سلطه خود (شامل مخالفان سیاسی آلمان، کمونیستها، دموکراتها، اعضای مجلس، رهبران حزبی، فعالان سیاسی و مذهبی آلمانی، یهودیان، اسلاوها، کولیها، همنجسگرایان، بیماران لاعلاج) و حدود بیست میلیون نفر را در شوروی سابق کشتند. ژاپنیها بنا بر برآوردهای مختلف بین ده تا سی میلیون نفر را در فاصله ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۵ در منچوری و چین و آسیای جنوب شرقی به فجیعترین شکل شکنجه داده و کشتند. افزون بر این بیرحمانهترین کشتارها و شکنجهها روی زندانیان جنگی و زنان و کودکان انجام شدند. ژاپن به صورت گسترده از زنان اسیرشده به عنوان روسپیان اجباری در جبهههای جنگ استفاده میکرد، کاری که آلمانیها به صورت محدودتری انجام میدادند. هر دو کشور از ابزار تجاوز به مردم غیرنظامی در جنگ استفاده میکردند و در این زمینه با متفقین امریکایی و بهویژه روسی مشترک بودند. متفقین خود از طریق بمباران با بمبهای متعارف بر شهرهای آلمان و ژاپن و بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی مرتکب بزرگترین جنایات شدند (مورد اخیر صرفا برای آزمایش بمب اتمی در شرایط واقعی و بدون هیچ نیازی به استفاده از این سلاح برای تسلیم یک کشور شکستخورده مثل ژاپن در آن زمان بود). بیرحمی نازیها در اردوگاههای مرگ، بیرحمی و جنایات فرانکیستها در جنگ داخلی اسپانیا (۱۹۳۶)، بیرحمی فاشیستها در اروپای شرقی و یونان، کشتارهای گسترده و بیگاری کشیدن از زندانیان تا حد میلیونها کشته در شوروی پیشین (برآوردها در حد ۲۰ تا ۶۰ میلیون نفر است) و… دیگر «ثمرات» این جنگ برای جهان هستند و بعدها بارها و بارها در کشتارهای نیمه دوم قرن بیستم تکرار شدند و حتی از ابتدای قرن بیستویکم شدت گرفتند: از میان رفتن چندین کشور در مقیاس گسترده (عراق، سوریه، افغانستان، لیبی)، فرورفتن بسیاری از کشورها در نابسامانی و تخریب و نظامیگری توصیفناپذیر (کشورهای آفریقای سیاه مرکزی، برخی از کشورهای آسیای جنوب شرقی و…) و قتلعام میلیونها نفر به صورت غیرمستقیم از طریق ایجاد قحطی، عدم کمکرسانی، ایجاد نظامهای سیاسی دیکتاتور و بیرحم، دامن زدن به تنشهای قومی و ایجاد کشورهای جدید بر اساس منافع سیاسی قدرتهای بزرگ (جدایی هند و پاکستان، آسیای جنوب شرقی، چین، رواندا، کشورهای کوچک اروپای شرقی در منطقه بالکان و در منطقه قفقاز) از دیگر «ثمرات» این جنگ بود. بهای این خشونتهای گسترده را امروز ما میدهیم: خشونتهای باورنکردنی و بیرحمیهای رسانهای شده در قالب سازمانهای هولناکی چون داعش و القاعده، تروریسم جهانی، قرار گرفتن یک فرد نیمهدیوانه چون ترامپ در راس بزرگترین قدرت نظامی جهان، در حالی که کلید شروع جنگ جهانی سوم را در دست دارد؛ جنگی که نتیجه آن را میتوان پایان جهان دانست.
در یک کلام، تجربههای تاریخی به هر صورتی تفسیر شوند، تجربههایی انسانی و زیستشدهاند و دارای تبعاتی هستند که به صورت کوتاهمدت، میانمدت و درازمدت چون اشباحی سرگردان بازمیگردند. جنگ جهانی دوم یکی از هولناکترین این تجربهها بود، اینکه امروز بتوانیم از آن درسهای لازم را بگیریم به خود ما و نه هیچکس دیگر برمیگردد.