جیمز کلیفورد: بدوى‏‌هاى مدرن؟

ناصر فکوهی

سخن گفتن از «هنر بدوى» چه معنایى مى‏‌تواند داشته باشد؟ آیا
مى‏‌توان آثار به‏ جاى‏‌مانده از انسان‏‌هاى اولیه، براى نمونه نقاشى‏‌هاى دیواره غارها، یا مجسمه‏‌هاى کوچک سنگى را که قدمت برخى از آن‏‌ها به بیش از ۲۰ تا ۳۰ هزار سال پیش مى‏‌رسد اشکال ابتدایى هنر به‏ حساب آورد؟ آیا تمایل به زیبایی‌شناسى را باید امرى ذاتى در انسان به‏ شمار آورد که خود در فرایند جداشدن او از طبیعت جانورى قرار مى‏‌گیرد؟ تا چه حد مى‏‌توان و باید شباهت میان آثار «هنرى» باستان و مدرن را به‏ حساب اتفاق و تا چه حد به حساب نوعى ویژگى‏‌هاى مشترک یا روح یکسان بشرى گذاشت؟ آیا مى‏‌توان و باید «هنر» انسان‏‌هاى اولیه را با «هنر» جوامع موسوم به «ابتدایى» منطبق و یکسان دانست؟ آیا مى‏‌توان ادعا کرد که هنر مدرن نوعى نوزایى هنر در اشکال ابتدایى آن، نوعى بازگشت به خویش و گذار به پیش از تاریخ است؟ پاسخ به این پرسش‏‌ها و بسیارى پرسش‏‌هاى دیگر ازجمله وظایفى است که انسان‏‌شناسى باستان‏‌شناختى و انسان‏‌شناسى هنر بر دوش دارند و براى این کار طبعاً باید بیش‏تر بر حدس و گمان تکیه زنند تا شواهدى مستحکم و اثبات‏‌پذیر.
گذار به دوران پیش از تاریخ، تحلیل انسان‏‌شناختى را ناچار به تبعیت از ریتم یافته‏‌هاى معدود مادى مى‏‌کند که عمدتاً در کاوش‏‌هاى باستان‏‌شناختى به‏ دست مى‏‌آیند و رفته‏‌رفته با سرعتى بسیار کند و با شیوه‏‌اى بسیار نسبى و همواره شکننده، گذشته‏‌هاى دوردست پیش از تاریخ انسانى را به‏ سوى شفاف‏‌شدن پیش مى‏‌برند، شفافیتى که به‏ هر سو مى‏‌توان اطمینان داشت هرگز به‏ طور کامل پدید نخواهد آمد و بخشى بزرگ از آن، به‏ هر رو در پشت پرده‏اى سنگین از رازهاى زندگى این انسان‏‌هاى دوردست پنهان خواهد ماند.
در این میان، پرسش انتقادآمیزى که متوجه تفسیرهاى تحلیلى بر این دوران از زندگى انسان‏‌ها مى‏‌شود، آن است که چگونه مى‏‌توان بدون اتکا بر مقوله‏‌هاى ذهنى شکل‏‌گرفته در دوران مدرن، در ذهنیت‏‌هایى کاملاً مدرن به سراغ تحلیل اشیایى رفت که به‌ دست انسان‏‌هایى با ذهنیت‏‌هایى بسیار متفاوت ساخته شده‏‌اند و چگونه مى‏‌توان انتظار داشت که در این زمینه به نتیجه‏‌اى جز باور آوردن به یک «ذات» فرافرهنگى و مشترک در میان انسان‏‌ها رسید؟ نقد پسامدرن، دقیقاً بر همین جنبه از رویکرد و روش‏هاى مردم‏‌نگارانه انگشت مى‏‌گذارد: این‏که تحلیل بر «فرهنگ دیگرى» به‏ ویژه آن‏گاه که این دیگرى موجودیت زیستى مادى زبانى خود را از دست داده در دوردستى دست نیافتنى قرار دارد، نمى‏‌تواند جز تحلیلى بر خویشتن پژوهشگر باشد. چگونه مى‏‌توان در ذهنیت خود چنین «دیگرى»اى را بازسازى کرد، جز از این راه که به او روح و کالبدى «مدرن» یا «خودى» بخشید؟ به عبارت دیگر، چگونه مى‏‌توان آن «دیگرى» را فهمید جز از این راه که او را در «آینه خودى» بازتاباند و معناى او را درون این آینه بازجست؟ و در این صورت «درک» این دیگرى چه مفهوم و معنایى مى‏‌تواند داشته باشد، جز درک خود در چارچوب دیگرى؟
با این رویکرد انسان‏‌شناسى پسامدرن، اصولاً امکان عملى تحلیلى «عینى» و «غیرشخصى» را در انسان‏‌شناسى نفى مى‏کند. این نفى به‏ ویژه از آن رو با تأکیدى بیش‏تر مطرح مى‏‌شود، که انسان‏‌شناس به ناچار باید از یک روش‏‌شناسى خاص تبعیت کند و چنان در جامعه مورد مطالعه خود فرو رود و با آن خو بگیرد که عینى دیدن آن، در معناى بیرون قرار گرفتن از آن، عملاً براى مشاهده ناممکن مى‏‌شود. نبود این عینى‏‌گرایى، خود به معناى وجود نوعى رابطه عاطفى است که مى‏‌تواند در پژوهش انسان‏‌شناختى شکل دوسویه به خود بگیرد.
با این وصف، زمانى که همچون مورد «هنر بدوى» انسان‏‌شناس وارد عرصه‏‌اى «از دست رفته» یا «مرده» مى‏‌شود، این رابطه نیز تمایلى هرچه بیش‏تر به یک‏سویه شدن دارد. بدین‏‌ترتیب، شاهد فرافکنى گسترده عناصر ذهنى و مفهوم‏‌سازى‏‌هاى مدرن به‏ سوى گذشته‏‌هاى دوردست هستیم تا بتوان به این گذشته‏‌ها معنا داد و آن‏‌ها را به‏ عنوان پایه و اساس زمان حاضر تلقى کرد و موقعیت کنونى را «نتیجه منطقى» آن گذشته به‏ شمار آورد.
احساس نزدیکى غریبى را که در هنرمندان پیشتاز قرن بیستم با «بدوى»ها مشاهده مى‏‌کنیم، باید حاصل همین فرافکنى دانست. پیکاسو با اثر معروف خود، دوشیزگان آوینیون، بُعد و معنایى کاملاً جدید به هنر معاصر بخشید و این اثر را شاید بتوان به‏ مثابه یکى از «بدوى‏ گراترین» آثار او به‏ حساب آورد. پیش از او و از اواخر قرن نوزدهم نیز فوویسم سنتى مشابه را پایه‏ گذارى کرده بود و گذاشتن نام «وحشى» بر آثار این هنرمندان، بى‏‌شک رابطه‏‌اى معنایى با درک توحش به‏ معناى موقعیت اساسى انسان‏‌هاى ابتدایى داشت. پشت‏ سر گذاشتن نوعى فیگوراتیسم واقع‏‌گرا براى حرکت به‏ سمت نوعى تقلیل‏‌گرایى ساده‏‌انگارانه در طرح‏‌ها و رنگ‏‌ها، گویاى تمایل به بازگشت به دورانى از کودکى بود که با موقعیت انسان‏‌هاى بدوى یکى پنداشته مى‏‌شود. همان‏گونه که در روان‏کاوى معاصر با هنر تجسمى پیشتاز، در فاصله میان دو جنگ جهانى، رابطه‏‌اى معنادار میان سه موقعیت «کودکى»، «بیمارى روانى»، و «بدویت» ترسیم مى‏‌شد، پیشگامان هنر نقاشى و مجسمه‏‌سازى اروپایى نیز خود را به‏ شدت مجذوب «هنر» انسان‏‌هایى مى‏‌پنداشتند که روسو به تبعیت از مونتنى بر آن‏‌ها نام «وحشى نیک» گذاشته بود: انسان‏‌هایى ظاهراً تماماً هماهنگ با طبیعت و از همین‏‌رو تماماً خوشبخت. بنابراین، در ذهن هنرمندان مدرن اروپایى، این بدوى‏‌هاى نیکبخت تصویرى رؤیایى از بهشتى زمینى را ترسیم مى‏‌کردند که از هر لحظه از زندگى خود یک «هنر» مى‏‌آفریدند. هنر پیشتاز اروپایى قرن بیستم به‏ این‏‌ ترتیب سنت قدیمى همین قاره در تمایل به اشیا و پدیده‏‌هاى «غریب» یک «شرق» شگفت‏‌انگیز را تداوم مى‏‌بخشید. شرقى که طبعاً، به گفته ادوارد سعید صرفاً یک «ابداع» غرب بود.
جیمز کلیفورد، متولد ۱۹۴۵، استاد دانشگاه کالیفرنیا در سانتاکروز و مدیر مرکز مطالعات فرهنگى در همین دانشگاه، در سال ۱۹۸۶ با انتشار کتاب نوشتن فرهنگ، شعرورزى و سیاست‏‌گرایى در مردم‏‌نگارى، که آن را به همراه جرج مارکوس تألیف کرده بود، سرآغازى براى رویکردى شد که بعدها انسان‏‌شناسى پسامدرن نام گرفت که بیش‏تر از آن‏که خود یک راه و روش دقیق و مشخص پیش نهد، نقدى براى تاریخ انسان‏‌شناسى در چارچوب تاریخ قوم‏‌مدارانه غرب بود. در متن زیر که از یکى از دیگر آثار کلیفورد برداشته شده است (۱۹۸۸)، او به‏ ویژه بر آن است که نشان دهد، چگونه دیدگاه اروپایى از خلال و راه و روشى صرفاً ذهنى دست به ارائه تصویرى خیالین از نوعى اشتراک باورها و انطباق میان هنر انسان‏‌هاى بدوى، یا آن‏چه در این‏جا هنر قبیله‏‌اى نام گرفته است، با هنر مدرن مى‏‌زند. کلیفورد در عین آن‏که با استدلال‏‌هایى ساده از لحاظ انسان‏‌شناسى دلایل شباهت‏‌ها میان این دو را برمى‏‌شمارد، بر آن تأکید دارد که حتى این شباهت‏‌هاى نسبى هم تا اندازه‏‌اى «ساختگى»اند و خبر از نوعى دستکارى و ارائه گزینشى عناصر و داده‏‌هاى مردم‏‌نگارانه مى‏‌دهند که در صورت تغییر روش در ارائه، مى‏‌تواند ما را به نتایجى کاملاً متفاوت برساند:

اشیاءِ «قبیله‏‌اى» که در موزه هنرهاى مدرن نیویورک در شماره ۵۳ خیابان غربى گرد آمده‏‌اند، تاکنون سفرهاى زیادى را به خود دیده‏‌اند. برخى از این اشیا از موزه‏‌هاى هنر عامه و یا موزه‏‌هاى مردم‏‌نگارى اروپایى به این‏جا آمده‏‌اند، بعضى دیگر از گالرى‏‌هاى هنر و مجموعه‏‌هاى خصوصى. این اشیا را با دقت زیاد بسته‏‌بندى، به مبالغ گزاف بیمه کرده و با گران‏ترین هزینه‏‌هاى هوایى روانه موزه هنرهاى مدرن کرده‏‌اند. شکى نیست که موقعیت پیشین آن‏‌ها کم‏تر از حال، لوکس بوده است: بعضى از این اشیا از صاحبان اصلى‏شان دزدیده شده‏‌اند، بعضى دیگر را مأموران استعمارى به بهایى ناچیز «خریده‏‌اند»، برخى را جهانگردان به ارمغان آورده‏‌اند و برخى دیگر را انسان‏‌شناسان، مبلغان دینى، یا ملوانانى که به بنادر افریقایى سفر کرده بودند. این اشیاءِ غیرغربى، گاه موضوع کنجکاوى و نمونه‏‌هایى مردم‏‌نگارانه به حساب آمده‏‌اند و گاه به‏ مثابه آثارى هنرى در حدى بالا ارزشگذارى شده‏‌اند. از آغاز قرن بیستم، این اشیا رفته‏‌رفته در بازارهاى مکاره اروپایى پیدا و از آن‏جا کم‏کم روانه آتلیه‏‌هاى هنرمندان پیشتاز و آپارتمان‏‌هاى مجموعه‏‌داران خصوصى شدند. برخى از این آثار، در «لابراتوار»هاى سرد موزه‏‌هاى انسان‏‌شناختى و در میان اشیاء دیگرى که در همان نقاط جهان ساخته شده بودند، جا خوش کردند. برخى دیگر از آن‏‌ها همراهان عجیب و غریبى یافتند و با برچسب و قیمت‌گذارى شده، در ویترین نمایشگاه‏‌ها قرار گرفتند. و حالا، در شماره ۵۳ خیابان غربى، همین اشیا را مى‏‌بینیم که سایه به سایه آثار هنرمندان بزرگ اروپایى، پیکاسو، جیاکومتى، برانکوزى، و دیگران خود را به نمایش گذاشته‏‌اند. یک نقاب سه بُعدى اسکیمو با دوازده زائده و سوراخ‏‌هاى بى‏‌شمار در کنار تابلویى از میرو که در آن رنگ‏‌آمیزى زیبایى دیده مى‏‌شود، آویخته شده است و در نیویورک تماشاچیان هر دو شى‏ء را زیر نظر مى‏‌گیرند و شباهت‏‌هایشان را مى‏‌بینند.
در این زمینه‏‌ها جهانگردان بنابر مورد، داستان‏‌هایى متفاوت نقل مى‏‌کنند، اما در موزه هنرهاى معاصر، اصرار بر داستانى است که به منشأ مدرنیسم بازمى‏‌گردد: در سال ۱۹۱۰، پیکاسو و دوستانش به ناگهان و به گونه‏‌اى شهودى دریافتند که اشیا «بدوى» در واقع در خودْ «هنر» قدرتمندى را نهفته دارند. آن‏ها شروع به گردآورى این اشیا و تقلید از آن‏‌ها کردند و این کار برایشان لذت‏‌بخش بود. به نظر مى‏‌رسید که کار این هنرمندان حتى آن‏گاه که زیر نفوذ مستقیم آن اشیا نبودند، به گونه‏‌اى شگفت‏‌انگیز اشکال غیرغربى را تداعى مى‏‌کند. بدین‏‌ترتیب، آثار مدرن و آثار بدوى از خلال قرن‏‌ها و قاره‏‌ها فاصله با یکدیگر به گفت‏گو نشستند. در موزه هنرهاى مدرن نیویورک در این باره، داستان دقیقى تعریف مى‏‌شود: داستان هنرمندان و اشیایى ناب که در این یا آن آتلیه در این یا آن زمان خاص با یکدیگر تلاقى کرده‏‌اند. در عکس‏‌هایى ویژه، تلاش شده است نفوذ تعیین‏‌کننده ساخته‏‌هاى غیرغربى، بر پیشگامان هنر مدرن به نمایش گذاشته شود و هسته این داستان، خود داستانى دیگر است: تمثیلى مبهم از یک رابطه که به گرد واژه «خویشاوندى» شکل مى‏‌گیرد. این واژه از جمله واژگان خانواده است؛ رابطه‏‌اى عمیق‏‌تر و طبیعى‏‌تر از یک شباهت یا همسایگى را مى‏‌رساند و گویاى نوعى کیفیت یا گوهر مشترک است که اثر قبیله‏‌اى و اثر مدرن را به یکدیگر پیوند مى‏‌دهد. بدین‏‌ترتیب یک خانواده هنرى، جهانى، گوناگون، سرشار از خلاقیت، و به شکلى معجزه‏‌آسا منسجم پدید مى‏‌آید، زیرا هر کدام از اشیایى که در موزه هنرهاى معاصر به نمایش گذاشته شده‏‌اند، حال و هوایى مدرن دارند.
این نمایشگاه، تاریخى و آموزشى و با کاتالوگى بسیار پربار و بسیار اندیشمندانه همراه است که در آن مى‏‌توان به مطالعه نقطه‏‌نظرهایى متفاوت درباره موضوع پرداخت. در این کاتالوگ، برگزارکنندگان نمایشگاه، ویلیام روبین و کرک وارنیدو به‏ دقت به تشریح معیارهاى خود در انتخاب اشیا پرداخته‏‌اند و این یکى از فضیلت‏‌هاى نمایشگاهى است که تلاش مى‏‌کند اقدام خود را به روایت یک تاریخ یا به انگیزش یک بحث یا ظاهرساختن تاریخ‏‌هایى دیگر، به‏ روشنى توضیح دهد.
(…) با این وصف در تمثیل جهانى «خویشاوندى» میان اثر بدوى و اثر مدرن، تاریخ خانواده هنرى مدرنیست به‏ گونه‏‌اى مستحکم در نمایشگاه موزه هنرهاى مدرن به‏ چشم نمى‏‌خورد – چه براى این کار نیاز به شکلى دقیق از یک تحلیل سرنمونه‏‌اى یا ساختارى بود. اما تمثیل مزبور بیش‏تر به‏‌گونه‏‌اى ذاتى در شکل خود نمایشگاه به میان مى‏‌آید، درست به‏ همان صورتى که در تبلیغ مبهم و تکرارى نمایشگاه دیده مى‏‌شود: «خویشاوندى اثر قبیله‏‌اى و اثر مدرن».
(…) انسان‏‌شناسان مدت‏‌هاى طولانى است که با مفهوم اشاعه فرهنگى در مقابل مفهوم ابداع مستقل آشنا هستند و از این لحاظ چندان تعجب نمى‏‌کنند که میان اشیاء قبیله‏‌اى و اشیاء مدرن برگزیده شده، شباهت‏‌هایى بیابند. یکى از اصول تثبیت‏‌شده روش انسان‏‌شناسى تطبیقى آن است که هراندازه طیف فرهنگ‏‌ها را گسترده‏‌تر بگیریم، نقاط مشترک بیش‏ترى را میان آن‏‌ها خواهیم یافت. مجموعه عرضه‏‌شده در این‏جا نیز طیفى گسترده از افریقا و اقیانوسیه تا امریکاى شمالى و گروه‏‌هاى «قبیله‏‌اى» قطب را دربرگرفته است. دومین اصل در انسان‏‌شناسى تطبیقى «تعداد محدود ترکیب‏‌ها» است؛ یعنى این‏که، ابداع‏‌ها هر اندازه هم متنوع باشند باز هم بى‏‌نهایت نیستند. براى نمونه کالبد انسانى، با دو دست و دو پا، با شکل متقارن آن، با روى و پشتش و غیره مى‏‌تواند تنها در تعدادى محدود از نمونه‏‌ها بازنمایانده شود و به شکل درآید. بنابراین، هیچ دلیلى پیشاپیش وجود ندارد که بتوان از نوعى «خویشاوندى» – به‏ جاى یک شباهت صرفاً اتفاقى – سخن گفت آن هم به این بهانه که توانسته باشیم یک نمایشگاه آثار قبیله‏‌اى را برپا کنیم که اشیاءِ آن به شکلى شگفت‏آور «مدرن» به نظر برسند، زیرا مى‏‌توان مجموعه‏‌اى دیگر به همین اندازه شگفت‏‌آور فراهم کرد که هیچ شباهتى میان اشیاء بدوى و مدرن در آن نیابیم.
آن‏چه شباهت میان این آثار را به‏ وجود آورده «مفهوم‏‌سازى» و «انتزاعى کردن» آن‏‌ها – از خلال مفاهیمى گاه بسیار نامنسجم، از «جادو» و «مناسک» گرفته تا «محیط زیست» و استفاده از مواد «طبیعى» و غیره – است. اما درحقیقت، ساخته‏‌هاى قبیله‏‌اى و مدرن فقط از یک لحاظ به هم شباهت دارند: این‏که در هر دوى آن‏‌ها ما با نوعى توهم‏‌زدایى از تصویرگرایى و طبیعت‏‌گرایى تجسم‏‌گرایانه رو‌به‏‌رو هستیم که بر هنر اروپاى غربى پس از رنسانس، غالب بود. بدیهى است که انتزاع‏‌گرایى و مفهوم‏‌سازى در هنرهاى جهان غیرغربى، حضورى گسترده دارند و این‏که بگوییم آن‏‌ها نیز همچون مدرنیسم برخى از جنبه‏‌هاى طبیعت‏‌گرایى را طرد مى‏‌کنند، گویاى وجود «خویشاوندى» میان آن‏‌ها نیست. در واقع «قبیله‏‌گرایى» گزینش شده براى این نمایشگاه، تعمداً در پى ایجاد توهم یک شباهت بوده است. به‏ همین دلیل نیز مثلاً مجسمه‏‌هاى ایفه یا بنین، که سبکى کاملاً طبیعت‏‌گرایانه دارند، در این نمایشگاه جاى داده نشده‏‌اند … و باز به‏ همین صورت، آثار امریکاى پیش‏‌کلمبى، که جاى آن‏‌ها مى‏‌توانست کاملاً در چنین نمایشگاهى باشد، به فراموشى سپرده شده‏‌اند. بنابراین، جاى این پرسش است که آیا قصد آن نبوده که صرفاً مجموعه‏‌اى از اشیاء قبیله‏‌اىِ به ظاهر «مدرن» فراهم آورد؟