در میان واژگان سیاسی اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم، زمانی که جنگ های استعماری و امپراطوری ها در اوج خود بودند و جنگ جهانی اول نیز در سال ۱۹۱۴ بزودی با انقلاب روسیه در ۱۹۱۷، پیوند می خورد و حتی در جنگ جهانی دوم و مقدمات آن، یعنی در بحثی که درباره ضرورت برخورد یا سازش با فاشیسم هیتلری در گرفته بود، از نخستین تحرکات هیتلر تا کسب قدرت و برقراری دولت توتالیتاری، واژه ای به تدریج شروع به ظهور کرد: «شکست باوری» (defeatism) . کاترین سلیتر (Catherine Slater) از دانشگاه آکسفورد در مقاله ای در سال ۱۹۷۹ ، ریشه این واژه و رابطه آن را با آنچه آلکسینسکی (Alexinski) از ۱۹۱۵، در ادبیات لنینی (با واژه پوراژنی به معنی شکست) نشان می داد، به خوبی تشریح می کند. در حقیقت لنین با مطرح کردن این استدلال که تسلیم در برابر آلمان ِ نظامی گرای پروسی بهتر از ادامه جنگ با آن است که انقلاب را به تاخیر می اندازد، یکی از نخستین مدل های مدرن شکست باوری سودجویانه را ارائه می دهد که بعدها از جمله در جنگ جهانی دوم ، مارشال پتن در فرانسه قهرمان آن می شود و با همین استدلال است که کشور فرانسه را تسلیم هیتلر می کند و به صورت گسترده وارد همکاری و خدمتگزاری به رزیمی خارجی و اشغالگر می شود تا فرانسه را «تخریب » شدن نجات دهد.
از این رو، واژه شکست باوری، به نوعی هم با واژه «تسلیم» پیوند خورده است و هم با واژه و مفهوم «خیانت»؛ اما در هر دو مورد خود را به مثابه بدیل یا آلترناتیوی مطرح می کند که بد را به بدتر ترجیح می دهد و اصولا انتخاب میان این دو را به عنوان یک اصل قابل مشروعیت یافتن اخلاقی، ارائه می دهد. پذیرش «بدی»، «بی دالتی»، «شرارت»، … بدین ترتیب نوعی شکست باوری تلقی می شود ، اما نوعی شکست باوری که می تواند در کوتاه یا دراز مدت با میزان کمتری از تخریب و ضربات منفی همراه باشد تا مقاومت. و این البته بحثی است که سرتا سر قرن بیستم را در جنبه های تراژیک آن در برگرفته و هر چند ریشه های آن به قرن ها پیش و حتی دوران باستان بر می گردد، اما مصداق های آن را می توان هر روز در زندگی خود باز یافت. انتخابی که ما در میان مقاومت نشان دادن یا تسلیم شدن داریم. هزینه و سختی ها و مشقاتی که اغلب مقاومت کردن به همراه می آورد و برعکس تسلیم شدن، دستکم به صورت موقت، از دوش ما بر می دارند.
در فرهنگ معاصر ما، متاسفانه بیش از فرهنگ های دیگر این امر رواج داشته است، زیرا حداقل با سه نوع رفتار از این دست روبرو بوده ایم: نخست با نوعی «دنباله روی» (conformism) سودجویانه اما بسیار کوته بینانه که اغلب به ما ضربات سختی وارد کرده است؛ سپس با گونه ای نومیدی و انفعال نسبت به سرنوشت و آینده فردی و جمعی که طبعا نمی توانسته جز تخریب نظام های اجتماعی و کاهش شانس بهبود آنها را ایجاد کند و سرانجام سوم، با بوری اسطوره ای به «فضایل» و «ثمرات» دراز مدت ِ «بدتر شدن اوضاع». در جستجوی دلایل این رفتارها و ذهنیت ها، شاید چندان به دور از واقعیت نباشد که ریشه های همه آنها را، برغم آنکه به ظاهر کاملا متناقض می آیند، در واقعیتی کمابیش یکسان بیابیم و آن بی ثباتی موقعیت های فردی و گروهی، کالبدی و فرایندی و ساختاری است. قرار داشتن ما در چهارراهی از فرهنگ ها، وضعیت های اقلیمی پیچیده و شکننده، بی ثباتی قدرت های سیاسی و شکنندگی روابط میان حاکمیت و نظام های اجتماعی و پایین بودن سطح عمومی سرمایه های اجتماعی و اعتماد کنشگران فردی و جمعی به یکدیگر، از مهم ترین دلایلی بوده و هستند که رویکردهای دراز مدت،عمیق و مبتنی بر انباشت و پیوستار تجارب را به سود رویکردهای کوتاه مدت، سطحی و مبتنی بر گسست های رفتاری و ذهنی، از میدان به در کرده اند.
گروه نخست از این رفتارها، عدم مقاومت در برابر شکست را یک استراتژی در نظر می گیرند و بدان گرایش دارند که از نوعی «مصلحتگرایی» (پراگماتیسم) که در حقیقت نوعی بی اخلاقی و نفی نظام های ارزشی به طور عام است، دفاع کنند و برعکس رویکردهایی را پیش نهند که در آنها همواره می توان از قدرت تبعیت کرد، زیرا تبعیت از قدرت کم هزینه ترین کاری است که می توان انجام داد و البته پر سود ترین کار. این امر البته بدون توجه بدان صورت می گیرد که قدرت چه در معنای عام آن و چه در معنای خاصش (در سیاست) خود نیز از ساختارهای عموما غیر عقلانی ِ بی ثباتی و دنباله روی و شکست باوری تبعیت می کند. در نتیحه به سادگی می توان در سطح روزمرگی در این گونه رفتارها به نوعی پوچی و چرخه های باطل آسیب زا رسید.
در گروه دوم، عدم مقاومت، به نوعی «مقاومت منفی» تعبیر می شود که البته کاملا به دور از حقیقت معاصر و به ویژه تاریخی در کشور ما نیست، اما این واقعیت انکار ناپذیر که چنین رفتارها و ذهنیت هایی نوعی از «تداوم» را مثلا در فرهنگ ما ایجاد کرده است، نباید سبب شود از یاد ببریم فرهنگی که بدین گونه تداوم یافته به همان اندازه در خود عناصر انسجام بالقوه دارد که عناصر شکنندگی و فروپاشی، و همه چیز بدان بستگی دارد که تا چه حد بتواند ااین دو را در وحدت فردی و اجتماعی مدیریت کند. این در حالی است که با پیچیدگی بیش از پیش جهان و روابط آن و نیاز به برخورداری از دیدگاه های وسیع تر و پیچیده تر برای توانایی به زیستن در این جهان، این گونه انفعال هر چه بیشتر در حال تبدیل شدن به گرهی اساسی در پویایی و ذهنیت ها و رفتارهای جوامعی چون جامعه ما شده است. هم از این رو باید هرچه زودتر از گرایش هایی که همه چیز را به گذشت زمان و عدم دخالت موکول می کنند، خارج شد.
اما باید به گرایش سوم نیز که در آسیب شناسی روزمره ما وجود دارد، اشاره کنیم و آن نوعی فاجعه گرایی(catastrophism) است که خود یک آسیب قابل بررسی به صورت جداگانه است، اما می توان این آسیب را به مثابه گونه ای از شکست باوری نیز مطرح کرد: منظور آن است که باور بدان داشته باشیم که بدترین شدن موقعیت ها ( در معنای شکست) در نهایت و لزوما به بهتر شدن موقعیت ها (خروج از شکست) منجر می شود. یا به اصطلاح عامیانه: «هر چه اوضاع بدتر شود، بهتر، زودتر از این وضعیت بیرون می آییم». این اندیشه، گونه ای از تفکر اسطوره ای است زیرا تنها دو زمان ، یعنی زمان شکست و زمان پیروزی را در یک دیالکتیک ناقص در نظر می گیرد، در حالی که در واقعیت ما، در فاصله زمانی / فضایی جدا کننده این دو، ممکن است شاهد تخریب و قربانی شدن گاه غیر قابل بازگشت نظام های اجتماعی و رفتاری و ذهنی باشیم. به عبارت دیگر شکست هر اندازه هم با بدترین وضعیت همراه شود، لزوما عاملی برای رسیدن به موقعیتی بهتر نیست. تجربه تاریخی در این مورد، متاسفانه گویای آن است که شرایط بسیار حاد ممکن است نه به خروج از این شرایط بلکه به نابودی اصل کلیت مورد بحث منجر شود.