بوطیقای شهر (۱۶)

با همکاری زهره دودانگه

بخش ۱۶

درست برعکس، مشتری کافه از روزنامه برای آن استفاده می‌کند که از دیگران فاصله بگیرد، برای آنکه گاه برای سرگرمی به دیگران نگاهی بیاندازد، بدون آن‌که این نگاه چندان عمیق باشد. در این حالت روزنامه تبدیل به نوعی ابزار دفاعی شده و کمک می‌کند که تصویر خواننده نزد خود کامل‌تر گردد- تصویر انسانی که دارای یک «خودِ آگاه» است، دارای یک شخصیت خاص ولو آن‌که دیگران هم در آن کافه و در میزهای دیگر همان روزنامه را بخوانند. روزنامۀ بیسترو تفنن شامگاهی محسوب می‌شد، وسیله‌ای مشترک برای رفع خستگی پس از یک روز کاری. اما در کافه روزنامه در صبح نقش خود را به بهترین نحو بازی می‌کند. مشتری کافه به وسیله روزنامه و از طریق تفریح در این صبحگاه، «خود را از تعهداتش آزاد می‌کند». او از جهان فاصله می‌گیرد تا نگاهی از دور بر جریان حوادث بیاندازد، او دیگر جزئی از کسانی نیست که چنین حوادثی بر سرشان می‌آید. گویی اکنون او به آسودگی در جهانی روشن، جهانی به شفافیت کافه آرام گرفته، که بر اساس نقاط عصبی سامان یافته، همان گونه که سالن ]کافه[ بر اساس میزهای متمایز نظم یافته است.این روایت با ضربآهنگی نه چندان قابل پیش‌بینی جلو می‌رود، اما برای تشخیص آن نشانه‌هایی هم داریم: خبر برخی وصلت‌ها، نام‌ها، وزارتخانه‌ها، اعداد و ارقام مربوط به تولید (مشتریان ثابت‌قدم بیسترو معمولام تحت تاثیر موج محکمی از اخبار و عناوین درشت قرار می‌گیرند که آن‌ها را مبهوت می‌کند). به خصوص آن‌که، قطعا، در این جهان به هم ریخته دست کم جایی وجود دارد، پناه‌گاهی برای آرامش، فراتر از این همهمه، برای هرکه درکش را داشته باشد.

مشتری اغذیه فروشی روزنامه‌ای را در دستانش می‌گیرد اما او روزنامه را فقط نگاه داشته و کاری با آن نمی‌کند.او از آن وحشت داشته که در خانه تنها بماند و از آن‌جا که در «این‌جا» هیچ آشنایی نمی‌یابد، صفحات روزنامه را یکی بعد از دیگری ورق می‌زند. تناقض دردناکی است، زیرا او کمی بعد از آن‌که با شتاب وارد اغذیه فروشی می‌شود، آن را ترک می‌کند در حالی که روزنامه‌ای را ورق می‌زند که به اندازه آن اغذیه فروشی تهی و توهم زاست؛ اغذیه فروشی‌ای پر از مشتریانی که موجوداتی خیالین بیش نیستند، همچون خبرهای خیالین روزنامه.
در یک چای‌خانه کسی روزنامه نمی‌خواند. دلیل این امر ادب و احترام گذاشتن به دیگران است؛ به خصوص به این دلیل که وقتی کسی قدم در این جهان ]چای‌خانه[ می‌گذارد- جهانی که به شکل هولناکی پر سروصدا و نامطبوع است- باقی جهان ناپدید می‌شود. اخبار واقعی، اخبار مهم، اخباری هستند که افراد زیر لب و در گوش یکدیگر زمزمه می‌کنند، نه آن‌ها که در صفحه اول روزنامه‌ها نوشته شده‌اند. آنچه اینجا گفتم به ما به خوبی نشان می‌دهد که روزنامه فضای خاصی را به نمایش می‌گذارد- که با فضایی که ما در لحظۀ حال در آن زندگی می‌کنیم، تناسب کمابیشی دارد. به نظر در مورد چای‌خانه این عدم تناسب شکلی حاد دارد. وانگهی روزنامه خواندن در چنین مکانی به معنای آن است که به شیوه‌ای مضحک نوعی فضا را (فضای در هم آمیختگیِ هرزه‌وار، ارزش‌های دروغین، توده‌ها) به فضایی وارد کنیم که امتیاز خود را جدا بودن از چنین موقعیت‌هایی می‌داند. بر عکس در کاقه «عموم مردم»، با خواندن روزنامه‌ای که امور سکرآور، هیجان انگیز، جهانی و حادثه‌ای را دربردارد، در مکانی که خود عمومی است، تکرار می‌شوند.
افزون بر این، مکان‌های بزرگ شهری از مرزهای خود فراتر می‌روند. برای این دست از مکان‌ها ما با مفهومی از مکان‌شناسی حومه‌ها سروکار داریم و شاید بهتر باشد از واژه مکان‌ها از میدان‌ها (champs) نام ببریم. در این جا موجود ضرورتا موجودیت بیشتری می‌یابد و به اشکال مختلفی ظاهر می‌شود.زیرا این مکان‌ها که حضوری بیش از سایر مکان‌ها دارند، می‌توانند محیط اطراف خود را تصاحب کرده، آن‌ها را از حرکت بازداشته یا پویایی بیشتری را به آن‌ها بدهد. بناهای مسکونی، آب‌جو فروشی‌ها، ساختمان ایستگاه‌های راه آهن بدون شک در زمره چنین فضاهایی قرار می‌گرفتند: مقصود ما صرفاً رنگ دیوارها نیست ، بلکه به وجود جوّی مبهم و ظریف فکر می‌کنیم که دارای ظاهری تردیدبرانگیز، چرکین، به شدت غم‌بار و هم‌چنین سرشار از امیدی ناممکن است. ایستگاه راه‌آهن از این لحاظ بسیار قوی‌تر از بیسترو یا آب‌جوفروشی بود. مقصود ما آن است که آبجوفروشی بیش از آنکه بخواهد خود را چنان یک آبجو فروشی نشان دهد، به محیط ایستگاه راه‌آهن تعلق دارد.اما زمانی‌که این ایستگاه خویشتن‌دارتر می‌شود، زمانی که دیگر چهره و شیوۀ زندگی خود را به اطراف تحمیل نمی‌کند، نوعی خوش‌بینی برپایۀ پاکی و اعتدال در آن به وجود می‌آید. اما در عین حال ایستگاه نمی‌تواند نقطه‌ای گرم، جذاب و گریزناپذیر از یک شهر باشد. ایستگاه بدل به مکانی می‌شود که بیشتر برای استفاده است تا لذت- و مردم (که بیشتر منظورمان مردم کوچه و بازار است) دیگر به آن‌جا نمی‌آیند تا به رویا فرو روند.
وقتی از دور به ایستگاه راه‌آهن بیاندیشیم، همان طور که می‌توان مکان‌هایی چون کلیسا، «فروشگاه زنجیره‌ای»، سالن رقص را به یاد آورد، و زمانی که دیگر قصد نداشته باشیم این مکان‌ها را از پیش احساس کنیم، به نقطه‌ای رسیده‌ایم که آن‌ها در بافت شهری جذب شده‌اند، و بدین ترتیب از غنای شهر کاسته شده است. دوره‌ای وجود داشت که در یک شهر کوچک، می‌توانستیم به واسطه نشانه‌هایی چون کتاب دعا، کلاه‌های سیاه، و یک حرکت پرجنب و جوش و در عین حال نه چندان شتاب زده وجود یک کلیسا را تشخیص دهیم. می‌توانستیم با خندۀ دختران جوانی که بازو در بازوی هم حرکت می‌کردند و رفتار پسرانی که به نظر می آمد که در حال توطئه هستند، وجود یک سالن رقص را حدس بزنیم.دختران با سرعت قدم برمی‌داشتند و پسران به آرامی پیش رفته و سراپا نگاه می‌شدند: و «شکار» پیش از ورود به سالن رقص آغاز می‌شد. شما «فروشگاه‌های زنجیره‌ای» را تنها با تعداد ساک‌های خرید، سبدها، کیف‌ها، زنبیل‌ها، سبدهای حصیری دسته‌دار بزرگ– یعنی چنین تکثیر بدخیمی از گونۀ «ظرف» یا چنین تنوعی از رفتاری نسبت به انواع سبد (همان‌طور که ممکن است ژانه بگوید)-تشخیص نمی‌دهید. بلکه می‌توان با ظرافت آن را در چهرۀ زنان نیز یافت: چهره‌هایی که بیش از آرایش با پودر پوشانده شده‌اند. کسانی که نسبت به روح مکان‌ها حساس هستند، و بسیار لذت می‌برند که مرزهای ظریف‌ترین نشانه‌های این مکان‌ها را بازشناسند.