بوطیقای شهر (۱۵)

با همکاری زهره دودانگه

بخش ۱۵

تزی که ما ارائه می‌کنیم شاید به شکلی ساده‌تر قابل انطباق با تابستان شهری باشد. در اینجا نیز با کیفیتی از تابستان سروکار داریم که خاص شهر است و شباهتی با تابستان در کوه یا طبیعت ندارد. آن‌چه می‌توان در رؤیایی تابستانی برای فضای بیرون از شهرها و بر فراز کوهستان‌ها تصور کرد، آسمانی نیلی رنگ، تابستانی ابدی، ایستا و خشک است؛ اما در شهرها تابستان همواره حامل نوعی رطوبت و نوعی لرزش است که، بی توقف، تصویر اشیاء را مغشوش و متزلزل می‌کند. اما این تمایزها هر چه باشند، نمی توان انکار کرد که رسیدن به تجربه‌ای ناب از یک فصل و حس کردن آن در تمام حقیقتش همواره دشوار است. ما همواره فریب می‌خوریم زیرا طبیعت یا شهر چیزی جز موقعیت‌های تقریبی به ما نشان نمی‌دهد و این در حالی است که اگر بخت هم به ما یاری کند، کافه می‌تواند عاملی بی‌نظیر برای نشان دادن جوهر یک تابستان شهری برایمان باشد. تابستانی که –تاجایی که می‌توان آن را تعریف کرد- به نظر ما فراخوانی است به آزادی، نیازی به برهنگی و نشان دادن خویشتن، آمیزه‌ای از برانگیختگی و هیجان‌زدگی. احساسی از یک فقدان و در آن واحد یک آکندگی. البته ساده است که بگوییم تمام این احساس‌ها صرفا پیامدهایی فیزیولوژِیک از بدنی هستند که در معرض گرما قرار گرفته است. ما در اینجا نمی‌خواهیم این نظم در علیت را به زیر سوال ببریم. اما آن‌چه برای ما در شاعرانگی فضای شهری اهمیت دارد، آن چیزی است که انسان‌های می‌توانند در تابستان انتظار داشته باشند؛ اینکه اشیا و نمایش‌ها را بر مبنای چه شیوه و سبک از پیش اندیشیده شده‌ای پیش‌بینی می‌کنند.این‌که با چه رفتاری باید به دیدار جهانی بروند که در برابرشان نهاده شده است. این موقعیت تب‌گونه و این انتظار اوج خود را در شب می‌یابد. و این در حالی است که به باور ما چنین احساس و انتظاری می‌توانند درکافه‌ای که محل رفت‌وآمد ماست، به اوج خود برسد. بینش ما درباره یک تابستان کاملاً شهری درون کافه بزرگ و از ره تجربه آن است که به وقوع می‌پیوندد.زیرا مشتریانی که در این کافه تفریح می‌کنند، همان کسانی هستند که می‌توانند آن را پدیدار کنند. آن‌ها در کافه به گونه‌ای نمادین یک هستی بی نظم و ترتیب را هدایت می‌کنند (بارها و بارها صحبت آن می‌شود که میز خود را عوض کنند، کمی از جا برمی‌خیزند- ]اما[ اگر همان‌جا بمانند چندان اهمیتی ندارد)، یک آدم بالهوس ( که خود را در انتخاب نوشابه به همراه یکدیگر نشان میدهند: کافه، سپس بستنی، آب معدنی، آبجو). مشتریان زن و مرد با یکدیگر سخن می‌گویند، شاید بیش از حد لبخند می‌زنند، خود را نشان می‌دهند و شاید باز می‌یابند. ما در این‌جا با چیزی بیشتر از یک نوع خودنمایی، که عموماً در چنین جایی دیده می‌شود، روبروییم. افراد در حقیقت به گونه‌ای شکوفایی می‌رسند و درون گرمای کافه ذوب می‌شوند، همان گرمایی که در واقع گرمای تابستان است- نه گرمایی که انسانی را از پا بیاندازد، بلکه گرمایی که تردیدها، خجالت‌زدگی‌ها و شرمندگی‌های تصنعی را از میان بر می‌دارند. گرمایی که شب را پرتنش می‌کند. افراد تنه به تنۀ هم می‌زنند و از این میز به آن میز با یکدیگر سخن می‌گویند. سخنانی که درون نوعی هیجان‌زدگی مبالغه‌آمیز و عمومی بی‌شباهت به فریادهای تیز شناگرانی نیست که در دریا درون موج‌ها می‌پیچند. و سرانجام، کافه به زیبایی همان نقشی را بازی می‌کند که خورشید بر روی ساحل به گونه‌ای کاملاً ناکامل. چرا که روی ساحل آن‌جا که افراد لباس را از تن بیرون می‌آورند، درون حیات و زبانی دیگر فرو می‌روند و بسیار زود از یاد می‌برند که بدن‌هایشان وجود دارند. درون کافه نیز مشتری سرانجام ناچار است چهرۀ واقعی تابستان را بپذیرد، که خود را می‌نمایاند. آن‌ها نمی‌توانستند در دفتر کار یا در آپارتمان‌شان، این تابستان را برای خود تحقق ببخشند. آن‌ها فقط می‌توانستند بفمهند که هوا گرم‌‌تر شده یا همسایه‌ها به تعطیلات رفته‌اند… اما این نشانه‌ها نمی‌توانند جای یک حضور را بگیرند. و حتی برعکس در برابر تابستان، به وسیله تغییر تغذیه یا لباس تا اندازه ای از خود محافظت می‌کنند. ]در حالی که[ در کافه آن‌ را می‌پذیرند و خواهان ]تجربه[ آن‌ به شکلی عریان‌تر و سخت‌تر هستند. به خصوص آن‌که آن‌ها، در قالب اشخاص و تاثرات، نمی‌توانند در وجود تابستان تردید کنند. تمام کافه در تنشی تابستانی می درخشدو آن‌ها به راحتی می‌توانند تابستان شهر را در تمامی امواج گفتگوهایی تشخیص دهند که چهره‌ها و چشم‌ها را درون این جنون جمعی بازمی‌نمایاند. جنونی که آن‌ها را وامی‌دارد یکدیگر را کشف کنند، گویی اینکه هوا خیلی گرم است.در این حال ساکنان دیگر همان شهر که آن شب به این کافۀ بزرگ و پر رفت و آمد نیامدند، نمی‌توانند گذار تابستان را احساس کنند، همان‌گونه که گاه اروپاییان در امپراطور به نزد خود از دیدارش بی خبر می‌مانند.

اما مؤلفۀ دیگری نیز باید در نظر گرفته شود. لازم است مکان‌های شهری، هم‌چون آثار هنری، از گونه‌ای وحدت برخوردار باشند. این شعار معروف را به یاد داریم که می‌گوید: «هر موجودی، موجودی است»

بدین ترتیب غبار آبجوفروشی که مشتریان را دربرگرفته، فضایی را پر می‌کند که خود بیش از حد آکنده است، و در هم آمیختگی مبهم و گیج درون نگاه‌ها را باز هم افزایش می‌دهد- غبار بیسترو را که به شیشه‌های آن چسبیده و آن را باز هم صمیمانه‌تر و باز هم گرم‌تر می‌کند- در حالی‌که غبار یک کافه‌، که نمی‌تواند جز به شکل حلقه‌هایی ظریف منتشر شود، به اندیشه‌هایی تلخ یا شادمان اما همواره گزنده تبدیل می‌شود.
به همین دلیل عناصر مشابه، زمانی که در مکان‌هایی مجاور یکدیگر -اما متفاوت- در نظر گرفته شوند، معانی کاملاً متفاوتی به خود می‌گیرند.
به همین ترتیب، وقتی که ما در یک کافه، در یک بیسترو یا در یک اغذیه فروشی (اسنک) روزنامه‌ای می‌خوانیم، این روزنامه ]هرچند یک روزنامه واحد باشد[ روزنامۀ یکسانی نخواهد بود- و یا دستِ‌کم نگاهی که به آن می‌شود یکسان نیست و کارکرد یکسانی نخواهد داشت. خواننده در این حالت از روش‌های مختلفی استفاده می‌کند تا جایگاه خود را نسبت به محیط تغییر دهد. در بیسترو روزنامه تنها یک پیوند دیگر ]برای رابطه با اطرافیان[ است. در این حالت روزنامه خواندن مشترک سبب می‌شود که مشتریان ثابت قدم بیسترو با یکدیگر احساس همبستگی بیشتری بکنند و هم‌چنین خود را متعلق به مکان واحدی بدانند (که البته این امر ضرورتاً به معنای آن نیست که آن‌ها خود را به طبقۀ اجتماعی یکسانی بپندارد)، مشتریان بدین ترتیب احساس می‌کنند که علاقه‌مندی‌های یکسانی دارند. آن‌ها باهم روی عنوان یکسانی تمرکز می‌کنند یا به داستان مصور(کمیک استریپ) مشابهی می‌نگرند. یک مقاله به همان اندازه ارزش می‌یابد که آن‌ها مشترکاً درباره‌اش نظر دهند و نگاهشان خطوط مشترکی را دنبال می‌کند، گویی هریک از آن‌ها به تنهایی روزنامه را نمی‌خوانند.