بوطیقای شهر (۹۳)

پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

برعکس در محله‌های دیگر، در ساعتی دیروقت، اغلبِ پرسه‌زنان مشکوک به نظر می‌رسند. همۀ کسانی که جرئت نمی‌کنند در طول روز بیرون بیایند، از خانۀ خود خارج می‌شوند، هراس آن‌ها در این بوده که شناخته شوند، زیرا تحت تعقیب بوده‌اند. اما آن‌ها هم که پروندۀ قضایی و سنگینی ندارند، باز هم در حال گریز هستند. آن‌ها از زمان می‌گریزند. آن‌ها بی‌آنکه ضرورتی در کار باشد، زمان را واژگون می‌کنند، زمان طلوع و غروب خورشید را. آن‌ها قدم نمی‌زنند، آن‌ها پرسه نمی‌زنند، آن‌ها به گونه‌ای سرگشته‌اند؛ و حتی اگر تمام روز را قدم بزنند، باز هم ظاهر کسی را دارند که سرگشته است.

تعین زمانی-اجتماعی به نظر ما اساسی می‌آید؛ زیرا تنها در ساعات شبانه عمل نمی‌کند. در شهر پیش از جنگ (زیرا پاریس در این روزها، دیگر هرگز خالی نمی‌شود) امری ناهنجار است که آدم‌های بالغ را در ساعات خلوت نیمروز ببینی، مگر کسانی باشند که جنسی آورده‌اند یا می‌برند، چیز دیگری نمی‌تواند حضور آن‌ها را در بولوارها توجیه کند. در آن زمان آ‌نها قاعدتا می‌بایستی ناتوان، بیمار یا شیاد باشند، یعنی در یک کلام، کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌شان باشد.

اما این بی اعتمادی همراه با نوعط احساس برادری بود. همۀ پرسه زنان خود را از جنس یکدیگر می‌دانند و این حقیقتی است که آن‌ها به سادگی حاضرند با یکدیگر به سخن گفتن بنشینند و در یک کافه نکاتی خصوصی از زندگی خویش را برای یک غریبه تعریف کنند که هرگز در طول روز حاضر به آن کار نبودند. از این رو همه این آدمها همچون ما شور زندگی شبانه را دارند. همچون ما هستند. شب شهرها، شب آن‌ها را بالا می‌برد یا احساس اضطرابی به آن‌ها می‌دهد، از آن نوع احساس‌هایی که مانع خوابیدن می‌شوند، خواب را نمی‌پذیرد. زیرا آن‌ را همچون مرگ می‌بینند، یا وقتی شب‌ها کورمال کورمال در تاریکی شهری به پیش می‌روند، راز و رمزی هست که گرفتارشان کرده و جمعیت رهگذران دغدغه ای به آن‌ها و قدم‌هایشان ندارند و یا سرانجام تلاش می‌کنند در این ساعات که نگاه‌ غریبه‌های دیگر آن‌ها را تهدید نمی‌کند، به حرکت در آیند. آن‌ها در خیابان آواز می‌خوانند، کاری که در روز عملی ناشایست تلقی می‌شود. آن‌ها می‌گذارند به آنکه شرمگین شوند، یک روسپی به آن‌ها نزدیک شود. صاحب یک کافه مستی این یا آن مشتری را که در طول روز نمی‌پذیرد، بر او می‌بخشد. نوعی آزادی خجول که نیازمند چشم‌پوشی دیگران است و همچنان آزادی!
ما تمایل داریم توجه را به نقش پنجره جلب کنیم و نشان دهیم در تمام این نمونه‌های شهری با حضور یک دیگرگونی در دریافت روبروییم. در طول روز ما از مکان‌هایی که پنجره‌ای ندارند یا تعداد پنجره‌هایشان کم است، پرهیز می‌کنیم. در این شرایط یا چنین محیط‌هایی را دور می‌زنیم یا دست کم از پیاده‌روهایی که چنین دیوارهایی دارند پرهیز می‌کنیم: محیط‌هایی چون زندان‌‌ها یا حتی بناهایی چون پانتئون، مادلن و ساختمان بورس. وجود این پنجره برای ما همیشه اطمینان بخش است. زیرا نوعی گشایش و مبادله با جهان بیرونی را ایجاب می‌کند. در این معنا نمی‌توان گفت مادلن یک کلیسا همچون کلیساهای دیگر باشد، بلکه بیشتر یک بنای شوم به نظر می‌رسد. بنابراین می‌توان پرسید چنین در بناهایی که در آن‌ها همه چیز در درون می‌گذرد، چه رخ می‌دهد؟ در آنجا چه چیزی از ما پنهان می‌شود؟ و در خیال خود چندان تمایلی به حضور در آن مکان‌ها نداریم؛ زیرا به گونه‌ای سنگ قبر را به یادمان می‌آورد… این در حالی است که با فرارسیدن غروب پرسه زن شبانه بیشتر دلش می‌خواهد پنجره‌ها بسته باشند، مگر آنکه سروصدایی به پا باشد (که در این صورت احساس می‌کند که در خصوص شبی که او بدان عشق می‌وررد، گناهی رخ داده است). غریبه، غریبۀ شوم که ما را به وحشت می‌اندازد تنها انبوه آدم‌ها نیستند، بلکه تمام این بناها که ما را احاطه می‍‌کنند. هر قدم! قدم‌هایمان را می‌پاید.

برنامۀ انسان تغییر که می‌کند دریافت او از پنجره‌ها متفاوت می‌شود. آیا حال او خود اسیر این پرتگاه‌های تند نشده که محصورش کرده‌اند؟ این ادارک (گاه تصویری) اغلب اجتناب ناپذیر است. اما بیشتر پرسه زنان شبانه (شبگردها) از آن رهایی می‌یابند، زیرا راه خود از خلال مسیری سست و کبود که همان شب است، باز می‌کند. آیا می‌توان تجربۀ چنین فضاهای گشوده را از سرگذراند و بازهم از اسیر شدن میان دیوارهای سنگی هراس داشت!
حال بیاییم به یک پرسه ‌زنی مطبوع بپردازیم و تلاش کنیم دلیل موفقیت آن را تحلیل کنیم. این بار باید اولویت را به رفاه فرد دهیم و بیش از هرچیز به موضوعی بپردازیم که بیشتر بدن را مطرح می‌کند. انسانی که در دل شب قدم می‌زند از اینکه آزادانه نفس می‌کشد، در تمام طول مسیر راهپیمایی‌اش، اگر مانعی در کار نباشد، لذت می‌برد. بنابراین آیا در اینجا با چیزی جز لذتی بسیار طبیعی اما اندک برخورداریم! ما نه یک تراژدی را بر اساس اشک‌هایی که روان می‌کند می‌بینیم و نه یک کمدی را بر اساس قهقه‌هایی که از آن سرداده می‌شود. ما همیشه به این نوع از زندگی زیرکانه که خوشی‌های خود را با لذت‌های زیبایی‌شناسانه یا اسرارآمیز بزک می‌کند، مشکوک هستیم. اما در اینجا ظاهراً با نوعی تمایل سروکار داریم که شهر می‌تواند با ان انطباق یابد. از خلال خیابان‌ها و بولوارها، رهگذر از اینکه ضرب‌آهنگ خود را بیشتر و کمتر، تندتر و کندتر و پهناورتر می‌کند، لذت می‌برد. ما شهر را استنشاق می‌کنیم و این صرفا یک تمثیل نیست، ما شهر را بر اساس یک دوگانۀ آغازین، با تفاوت میان کوچه‌ها و خیابان‌هایش به شیوه‌های متفاوت تنفس می‌کنیم. قدم زدنی که همواره از خلال کوچه و خیابان‌ها، ازاین اصل تنفسی در پرسه زنی شب محروم است… در طول روز ما می‌توانیم به پرسه زنی در خیابان‌های کوچک بپردازیم. اما در واقع ما در پی این تنفس آزاد و کامل نیستیم: در نهایت تنها می‌توانیم شهر را استشمام کنیم، یعنی طعم آن را در یک لحظه احساس کنیم.
آنها که این گونه پرسه‌زدن‌های بین دو جنگ را تجربه کرده‌اند، احساس می‌کنند تجربه‌ای غنی داشته‌اند و برخی احساس می‌کنند که این تجربه ضروری بوده است. با این نفس کشیدن‌ها آن‌ها ابعاد هستی خود را گسترش می‌دادند. روشن است که ما باید به این نکته بیندیشیم که جهان در اختیار ما نیست که فضا و زمان با حرکت از نوعی فضابندی و زمان بندی ارگانیک ایجاد می‌شود. چنین گونه‌ای از پرسه زدن را باید در قالبی از انرژی درک کرد. و حال این سوال مطرح می‌شود که چرا از شهر شب صحبت می‌کنیم و نه از صحرا و کوهستان؟ به خصوص کوهستان که ممکن است تمایلات ما به صعود و بالارفتن در محوری عمودی را ارضا کند و البته بحث بر سر کاستن از ارزش‌های صخره‌ها و یخبرف‌ها نیست. با این همه ارزش دارد که این اهمیت کمتر بدیهی پرسه‌زدن‌های شهری را مورد تأکید قرار دهیم.
زیرا بیش از هرچیز چنین پرسه‌زدنی ارزشی مطالعه‌ای اولیه را دارد و تجربه‌ای است که در آن قدرت امر واقعی و امر خیالین به هم پیوند می‌خورند. ما به صورتی … کوچه‌ها، میدان‌ها و بولوارها را تغییر نمی‌دهیم. بلکه مشخصات افقی شهر را که آن‌ها را نیز باید به دست آورد، دگرگون می‌کنیم. یا چشم‌اندازی شهر را از آن خود می‌کنیم، چشم‌اندازی گسترده تا سپس بتوانیم درونش جای بگیریم. و باید افزود که این صحنه دارای بارانسانی خارق‌العاده است. این صحنه شاهد وقایعی قهرمانانه بوده، راهپیمایی‌ها، گذرها، اندیشه‌ها. این صحنه همۀ آن‌ها را دریافت کرده و بار دیگر پس می‌دهد. او میان دیوارها و ما چرخه‌ای متراکم ایجاد می‌کند که به سود ما وارد عمل می‌شود.
از این لحاظ بنای تاریخی یا یادبود مخالف این اشباع غنی و پرثمر است. حتی بقایای واقعی که بسیار مورد بازدید بوده‌اند، مردم از آن بالا رفته‌اند و بازدیدکنندگان بی‌شمار کشفشان کرده‌اند، دیگر نمی‌توانند گنجینۀ خود را حفظ کنند. برعکس یک محله بدون آنکه جزئیاتی بسیار ارزشمند داشته باشد، اما در طول زمان پابرجا مانده است، برای ما به مثابۀ سنگری مستحکم است و به ما قدرت می‌بخشد، زیرا از همه سو ما را فراگرفته است، باسنگ‌هایش، با بالکن‌هایش، با ساکنانش که در آنجا به خواب می‌روند و رویا می‌بینند. بنابراین ما می‌بینیم که میان گردشگری در یک محیط روستایی ولو فرحبخش، با پرسه زنی شبانه در یک شهر قدیمی چقدر تفاوت‌ وجود دارد. پرسه‌زنی در روستا به سلامت بدن ما کمک می‌کند، ولی دومی نه فقط به ما انرژی زیستن می‌دهد بلکه توان فکر کردن، دوست داشتن، خلاقیت را در ما یجاد می‌د. چنین پرسه زدنی ما را با شادمانی درون خاطرات انسان‌ها فرو می‌برد. همه کسانی که توانسته‌اند در اینجا زندگی و از آنجا گذر کنند، چه شهرتی داشته‌اند چه نه، با گذار خود ردّ پایی از خویش بر این سنگ‌های جاودان باقی گذاشته‌اند، جرم‌هایشان، دنائتشان، حسادت‌های فرومایه‌شان، فضیلت‌های باستانی‌شان همه به اندیشه تبدیل شده‌اند یک رسوب ارزشمند از روح و سنگ.
در طول روز این مبادله با مشکل بیشتری روی می‌دهد، تنها در مواقعی خاص و استثنایی. انسان‌ها اگر توجه نداشته باشند با افزایش گذرهایشان ممکن است این پراکندگی و این انرژی پرارزش را پنهان کنند. وانگهی آن‌ها همواره از آن قابلیت ضروری برای اینکار برخوردار نیستند: آن‌ها همواره با شهر نفس نمی‌کشند. از این رو نیز نمی‌توانند شهر را استنشاق کنند. سرانجام به نظر می‌رسد ما در برابر حرکتی دوگانه هستیم که در آن سنگ‌ها امواج انسانی را در طول روز جذب می‌کنند و آن‌ها را در طول شب به اطرافشان می‌پراکنند.

این توصیف آخر ممکن است برای خواننده اندکی آزاردهنده باشد و ما را وامی‌دارد که دست به تأملی روش‌شناختی بزنیم، چرا و به چه صورت این امر آزاردهنده است؟ آیا دلیل آن است که فاصلۀ بیشتری از عقل سلیم می‌گیرد و برادرانه مردگان و زندگان را به یکدیگر پیوند می‌دهد و این در حالی است که گروه نخست برای همیشه از میان ما رفته اند؟ نباید بگذاریم نوعی اثبات گرایی سخت گیرانه مانع از خیالپردازی شهری ما شود که همچون هرگونه رویاپردازی دیگری نیاز به منطقی متفاوت از اندیشه‌ای خطی دارد.
برای مثال بشلار می‌گوید که در جهان خیال این امری عادی است که فیل، این جانور عظیم، همچون همۀ جانوران غیرمنتظرۀ دیگر از صدف یک حلزون خارج شود، زیرا «آنچه زیباست، آنچه بزرگ است نطفه‌ها را منبسط می‌کند»، برعکس هیچ معنایی ندارد که ما آن‌ها را [دوباره] درون همان [صدف] کنیم- نه به دلیل یک ناممکن بودن فیزیکی، بلکه زیرا چنین ورودی به هیچ اوجی در خیالپردازی نمی‌انجامد؛ به هیچ قانونی رمزآمیز، در زیستن درون آن و در جوانه زدن درونش. از سوی دیگر یک تصویر هراندازه هم خارق العاده باشد باید حتما آماده سازی شده باشد و ناگزیر بنماید. خطوط والری، تصاویری که جورگیس بالتروسایتس خود با عنوان قرون وسطای سحر آمیز، رویاپردازی‌های برنار پالیسی گردآورده است، حتی نمادگرایی انجیل (حلزون نماد امید) خود به یاری تغذیۀ این دیالکتیک امر کوچک و امر بزرگ در زندگی می‌آید. وانگهی در سنت کیمیاگری این ها یا یکدیگر در تضاد قرار ندارند. بنابراین مشکل ما در آن نیست که گزاره‌ای داشته باشیم شبهه برانگیز و شبح وار، مشکل ما در روشی است که به آن دست یافته‌ایم و جایگاهی که تمایل داریم به آن بدهیم. آیا می‌توانیم صرفا گفته رنه آبلیو یا پیر دوماندیارگو را بپذیریم که سرچشمه‌های شبگردی‌شان را برای ما نقل می‌کنند. زمانی که کلود موریاک می‌گوید اعتقادی به فردیت‌ جان‌های ما ندارند و به عقیدۀ او همه ما در انبوهی می‌توانیم در هم بیامیزیم، آیا خود را بااین خطر روبرو نمی‌کند که فرضیه‌ای را به میان درآورد که بیشتر به گفتمانی عقلانی می‌ماند- ولو آنکه این گزاره را نتوان به اثبات رساند؟ این چه خیالی است؟ خیال ماست؟ یا چیزی است در رده شاعران؟ چیزی در ردۀ رهگذران که هویت خود را به آن ببخشیم؟
ما می‌توانیم اندک اندک خود را به جنبش انبوهی بسپاریم که باید معنای آن را رمزگشایی کرد و یا خود را به سنگ‌های شهری بسپاریم که طبیعت آن را در رده‌ای خیال قرار داده است.