بوطیقای شهر (۱۰۹)

پیرسانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

و آیا حق دارم همین مقایسه را میان مسیر یک اتوبوس و خط سیر یک زندگی انسانی انجام دهم؟ اینجا بر این نکته تأکید نمی‌کنیم، چون بعدها به این مسئله باز خواهیم گشت. هر سفری حال و هوایی رمزآموزانه دارد. ایستگاه‌ها به گونه‌ای آیینی خدمات‌رسانی می‌کند و اتوبوس با صدایی بلند و رسا حضورش را به آن‌ها اعلام می‌کند، گفتی ایستگاه‌ها می‌توانند همچون توقفی در خط سیر یک زندگی به شمار آیند، که می‌ایستد و سپس دوباره به راه می‌افتد. اما اینجا هم نماد برای ما بیش از اندازه عام به نظر می‌آید. مسیر اتوبوس در بادی امر نه فتح دوبارۀ خویشتن، بلکه بیشتر فتح شهر است و این از دو منظر قابل تبیین است. نخست همانگونه که گفتیم نقشه‌های یک شهر مهم در برگه‌ای به نمایش درمی‌آید که خطوط آبی و قرمز و سبز شهر بر آن ترسیم شده‌اند که خطوط اتوبوس و یا مترو هستند. سپس آنکه اتوبوس‌ها یک نفس مسیر خود را طی می‌کنند، یعنی از مسیرهایی مشخص می‌گذرند، بی‌آنکه وحدت آن‌ها‌ را سست کنند. این مجموعه چشم‌اندازهای نماها، چهارراه‌ها، کلیساها که همواره از زاویۀ خاصی دیده‌ شده‌اند، و این زاویه حقیقتی را شکل می‌دهد که به شهر نزدیک‌تر است، در میانۀ راهی که از یک سو کاملا سخت و بسته است و از سوی دیگر پراکنش حیرت‌انگیزی دارد.

وقتی گذار اتوبوس‌ها به ندرت انجام می‌گیرد، مثلا یکشنبه‌ها یا شب‌ها، شهر زندگی آهسته‌تری را می‌گذراند. معلول کجاست؟ علت کجاست؟ آیا می‌توانیم بگوییم که به دلیل ساعت دیروقت، کمبود احتمالی مسافران سبب می‌شود فاصۀ میان گذار اتوبوس‌ها بیشتر شود؛ یا برعکس با کم شدن اتوبوس‌ها، شهری که با فرارسیدن غروب به گرمای تب‌آلودی رسیده آرام می‌شود؟ پرسه‌زن، پیش از جنگ، در شهری که با چنین حرکت‌هایی از خودرو روبه‌رو نبود، وقتی نور آخرین اتوبوس را می‌دید درک می‌کرد که شهر تا چه اندازه از پروژه‌هایش کنار کشیده و آن‌ها را به فردای آن شب واگذاشته است.

در نهایت امر پدیدارشناسانه و امر شاعرانه در گونه‌ای حلقۀ نمادین شانه به شانۀ هم می‌زدند. از میان تمام مصرف‌ها و تمام دریافت‌های ممکنی که می‌توان از اتوبوس داشت، ما آن‌هایی را انتخاب کردیم که به موضوع (objet) امکان می‌داد موضعی شاعرانه بگیرد، یعنی تا به انتهای جوهره‌اش پیش برود. حالا درک می‌کنیم وقتی یک موضوع شهری بتواند بر اساس چندین خط شاعرانه تداوم یابد، ما به آن خطی ارجاع می‌دهیم که به مسئلۀ جای گرفتن‌مان در کالبد شهر پرداخته باشد. بدین ترتیب ما امر باطنی و رازورزانه را به سود امر شاعرانه‌ای که به پیشروی‌های درک و دریافت اهمیت می‌دهد، کنار می‌گذاریم.

باز هم لازم است که تدقیقی انجام دهیم- زیرا در این مورد بار دیگر با خطر درگیر شدن با نوعی آشفتگی مواجه هستیم- تا به نظرمان نیاید که آن جوهره‌ها در سکون هستند. یک شاعرانۀ طبیعت شاید این شانس را داشته باشد که در امتداد عناصری دائمی به رویا فرو رود. درون یک تمدن، تا مدتهای مدید، عناصری چون آب و آتش و خاک، پیوسته به نگاه و دست‌ و روح انسان‌ها توسل می‌جستند. اما اشیا وقتی تغییر می‌کنند، دیگر قدرت‌های یکسان ندارند. اتوبوس‌ها با تغییر خود، با از دست دادن پلاتفرم خود، ساختار خود را زیرو رو کردند. اما پاریس و متروی آن بود که شانسی برای عرض اندام اتوبوس به وجود آورد، [زیرا] وقتی ترامواها حضور داشتند، میزان زیادی از جادویی را که ما برای وسایل نقلیه عمومی قائلیم، به انحصار خود درمی‌آوردند.

اکثر شاعران در این امر نشانه‌ای از مدرنیته شهری می‌بینند. این وسیله نقلیۀ کمابیش زمخت، چنین سخت بر ریل‌هایش محکم ایستاده، و گویی نمی‌تواند آن‌ها را به مثابۀ تظاهری از دورانی که آن را جنون آمیز می‌دانستند ترک کند، وسیله‌ای به مقصدِ سرمستی. به گونه متناقض این وسیله را همچون موجودی با ماهیت پیچاپیچ (زیگزاگ)، برق‌آسا و بوالهوس دانسته‌اند. بی‌شک ماهیت آن را متکی بر «الکتریسیته» می‌دانند، که جهش‌هایی ناگهانی، جرقه‌ها و گسستگی‌هایی را در آسمان موجب می‌شود. این وسیله کمک می‌کرد که شهر را به هیجان آوریم،… همچون پنداره‌هایی مستی‎آور، همچون سورئالیسم، همچون زنانی آواره که موهای خود را کوتاه می‌کردند. این وسیله‌ به ما کمک می‌کرد که رخوت روستاها را حقیر بشماریم. روستاهایی که از الکتریسیته بی‌بهره بودند و گویی صاعقه تنها از سر تصادف بر ایشان فرود می‌آمد.

در تصورات فردی، ترامواها خود تصویری از راه‌آهن بودند: آن‌ها شهر را ترک می‌کردند. از محل اخذ عوارض می‌گذشتند، ایستگاه‌های خود را داشتند. حتی نوعی فاجعه‌زایی به تراموا مباهات می‌کرد. ریل‌هایی چنین لغزنده و سلطه‌جو ممکن است کنترل ترمزها را از دست بدهد، و [تراموا] در یک سراشیبی سقوط کند، پیاده‌ها را درو کند، و صدای شکستن ویترین مغازه‌هایی که ]تراموا[ به درونشان فرو رفته، با صدای براده‌های آهن همخوان می‌شود. به همین دلیل، در نگرشی فاجعه‌بار، کودکان تراموا را احاطه می‌کنند و گردش جمع می‌شوند. کاری که با یک اتوبوس نمی‌کنند.

­­­­گذشته از این، مورسو (Meursault)، بیگانه، از بالکن خود فرصت داشت که شب یک روز یکشنبه را کشف کند، زیرا این یکی از مهم‌ترین مشخصات یکشنبه‌ها بود: ترامواها آکنده از آدم‌های جوان بودند که به یک رویداد ورزشی می‌رفتند یا از آن برمی‌گشتند. آنجا جنب و جوش داشتند و آواز می‌خواندند، کارهایی که در جاهای دیگر انجام نمی‌دادند… می‌توانیم یک نوع دیگر از ترامواها را در نظر بگیریم. این تراموا فصل را مشخص می‌کرد: برای مثال پاییز. در خیابان‌هایی که به روشنایی خیابان‌های ما نبودند. تراموا همچون یک فانوس زردرنگ تن خود را می‌کشید- کمی زودتر از روزهای قبلی. تراموا به ما یادآوری می‌کند که پاییز در یک شهر، فصلی سرما زده است: پرسه زنان هنوز در خیابان احساس راحتی می‌کنند، اما به زودی شب پیش‌رسی از راه می‌رسد که روزهای سردتری را در پی خواهد داشت. رنگ زرد تراموا نیمه جان است، و در این دورۀ زمانی از سال که شهر میان تابستان و زمستان، شب و روز، درنگ می‌کند، خود را به مثابۀ ارزشی نه چندان واقعی نشان می‌دهد. تراموا بدین ترتیب یکشنبه شهری را برایمان آشکار می‌کند (یکشنبه شهرها که مردان هنوز از آن فراری نبودند) نوعی پاییز شهری… آیا این خود یک نشانه است؟ و از این رو چرا باید واژۀ شعر را بر زبان آورد؟ این واژه نشانه ابداً ما را فریب نمی‌دهد. [زیرا] صرفا اطلاعاتی انتزاعی انتقال نمی‌داد.
بوطیقای شهر
پیر سانسو
تراموا
حمل‌ونقل شهری