بوطیقای شهر – بخش ۶۳

پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی . زهره دودانگه

[در این محله‌ها] آتش به جان آدم‌ها می‌افتد، [زیرا] جوانی‌شان را، میل و عطش، و حتی خشمشان بر تصور بی‌عدالتی‌ اجتماعی را بازیافته‌اند. مشت و لگدها پرشتاب و هولناک‌ پدیدار می‌شوند، همچون آذرخش‌ها. شراب به آتشی بدل می‌شود که از گلو پایین می‌رود. در بازار مکاره، یک شعبده باز آتش را می‌بلعد و شعله‌هایی از آن بیرون می‌دهد، اما پرچم‌های کوچکی که در تظاهرات بلند می‌شوند و تکان می‌خورند، هنوز پرچم هستند. کارگران گرد هم آمده‌اند و از کنار مأموران ضدشورش می‌گذرند، گویی روانۀ جنگ می‌شوند: تفنگ ژاندارم‌ها سلاحی آتشین نیست! کمی دیرتر، موشک‌های آتش‌بازی به هوا بلند می‌شوند: درون تاریکی چرخ می‌خورند، خورشیدهایی رنگارنگ و چشمه‌سارانی درخشان [می‌آفرینند]. مردها با کمی فاصله از نور، صحنۀ رقص و آکاردئون قرمز رنگِ آن، سیگارهایشان را روشن می‌کنند – شعله‌های سوزانی درون تاریکی. بچه‌ها ترقه‌هایشان را منفجر می‌کنند، فریاد خنده‌ها به هوا می‌رود و در سیاهی شب موج می‌خورد. نگاه‌های نافذ خود تکه‎هایی آتشین هستند که شب را می‌شکافند. بعید نیست که دست آخر، در جایی یک آتش سوزی به پا شود: بی‎احتیاطی کسی که سیگار می‌کشد، یا ترقه‌ای بی‌جا…. و این آتش‌سوزی که پیش از آسیب رساندن خاموش می‌شود، خود به جزئی از جشن بدل می‌شود.

اما شهرستان کوچک با محله شهری متفاوت است. می‌دانیم که هر مکانی نمادهای خودش را ایجاب می‌کند، زمان‌ها و لحظه‌های ممتاز خودش را. وقتی هوا خیلی خوب است، بورژواهای شهرستان کوچک خود را منکوب شده می‌یابد. طبیعت پوست چیزها را ترکاند، چنین احساس می‌شود که موجودیت‌های دیگری هستند که به زودی در خاموشی شکوفه خواهند زد – این سو و آن سو، آن سوی بولواری که گز می‌کنیم و به نظر می‌آمد که آخر جهان است. باد با خود عطرهای وحشی و گیج کننده می‌آورد، بادهایی که از جایی دیگر، از آن‌جایی که هنوز رنگ تمدن به خود ندیده آمده‌اند. و آیا هنوز هم می‌توانیم با همان شایستگی که می‌خواهیم قدم برداریم! پاپیون گردن را آزار می‌دهد. پیراهن به سینه می‌چسبد، بدن هرچه بیشتر و بیشتر عذاب‌آور می‌شود. عرق بر پیشانی روان شد. اما جرئت نداری خشکش کنی. این رطوبت چسبناک از کجا می‌آید که نمی‌توانی مهارش کنی و از خشم ارادۀ تو وحشتی ندارد، اراده‌ای که همان‌دَم فرمان می‌برد. کمی پیش دیدیم که تظاهرکنندگان رژه‌های مردمی فکر می‌کردند یا می‌گفتند: «تشنه‌مان است» و خوشبخت بودند که احساس می‌کردند که، همانند همۀ رفقایشان، قوه‌ای نامعلوم و مقاومت‌ناپذیر بر بدن‌ها وگلوهایشان را مستولی شده است. بورژوازی شهرستان کوچک احساس حقارت می‌کند که هنوز ناچار به تبعیت از طبیعت است؛ از این هم بیشتر نمی‌تواند درک کند و بدین ترتیب مرزهای شخصیت او زیرپا گذاشته شوند – مرزهایی که حدود آن‌ها دقیقاً با شبکه‌ای از اراده‌ها، عقل و منافع او ترسیم شده‌اند.
اما باران، همانگونه که دیدیم، او را به خانه‌اش برمی‌گرداند: آن‌ها که بیرون می‌مانند، کسانی نیستند جز بی‌خانمان‌ها و اوباش. سرانجام او مختار است که در طول غروب‌های طولانی سرگرم دغدغه‌های خودش باشد. شخصیت‌های برجسته همه شبیه یکدیگر و همه با هم غریبه هستند، همۀ آنها وقتی شامشان را می‌خورند، شب‌نشینی اندوهبار یکسانی را آغاز می‌کنند: آن‌ها همه کودکی خود را دفن کرده‌اند، عشقی رومانتیک و دیوانه‌وار، عطش وحشی خود به زمین و تابستان را- و فقط دوست دارند سال‌هایی را حساب کنند که هنوز باید صبر کنند تا به میراث خود برسند – پیش از آنکه خودشان هم به مردگان و به میراث بالقوه [برای دیگران] تبدیل شوند: سیلی از طلا و اجساد.
اما پس از آنکه در یک روز بارانی درون یک خانه کوچک شهرستانی رفتیم، حال باید به تصویر نخست خود بازگردیم: تصویر مردی که در هوای بارانی از راه می‌رسد. او اکنون در میان شهری ایستاده که گشوده و دربسته است: گشوده زیرا او اجازه دارد مسیرش را به هرکجا که در نظرش مناسب است هدایت کند، چند دقیقه در یک چهارراه بایستد، یا در مقابل یک در، بی آن‌که از نگاه‌هایی بی‌محابا هراس داشته باشد. مجسمه‌های میدان‌ها، سردر مغازه‌ها و تمام این بارانی که با قطره‌های ریز می‌بارد، همه برای او به ارث گذاشته شده‌اند، بی‌آنکه شریکی در کار باشد. او دیگر هرگز نخواهد توانست چنین کامل این شهر را تصاحب کند، شهری که با کنجکاوی آن را زیرنظر گرفته تا همچنان کشفش کند و شهری که هنوز فرصتی نیافته که از آن بیزار شود. اما این شهر، شهری دربسته نیز هست. زیرا ساکنانش پیدا نیستند و به نظر می‌رسد به خوابی زمستانی فرو رفته تا کسی کاری به کارش نداشته باشد.
شاید در این ورود الگووار چیز دیگری هم باشد: برخورد میان دو راز، یکی راز شهرستان و دیگری راز پاریس. در این دوران پیش از ۱۹۳۹، شهرستان‌ها معروف به بی‌اعتماد بودن، ریاکار بودن و دستِ‌کم خویشتنداری هستند. پشت این کرکره‌های بسته، رازهای زیادی پنهان هستند. از این گذشته احتمال دارد تازه‌وارد از پاریس آمده باشد، آن هم به دلایلی نه چندان مشخص. او نمی‌توانسته جز به سبب یک بی‌حرمتی که از آن بی‌خبریم، تن به ترک پایتخت دهد. او به شهرستان آمده تا زندگی جدیدی را آغاز کند: جدالی خاصی میان شهر و تازه‌وارد آغاز می‌شود. هر دوی آنها چیزی را مخفی کرده‌اند و کسی پیروز می‌شود که راز دیگری را برملا کند. یا شهر بالاخره راز او را می‌فهمد (پرسش‌های زیادی از او پرسیده می‌شود: مهمان‌خانه‌دار، پستچی، و حتی یک کودک، و باید به همه آنها باید با مهارت از پاسخ دادن به آن‌ها سرباز زند) که در این صورت باید دوباره به جایی که آمده بازگردد. یا اینکه شهر راز خود را برای تازه وارد روشن می‌کند و در این صورت باید قدرت غریبه را بپذیرد. این افسانه چیزی از عظمت و بزرگی کم ندارد، ما به شیوه‌ای خیال‌انگیز می‌پنداریم که یک فرد می‌توان به تنهایی بر شهر تسلط یابد، که همۀ رازهای شهر چیزی نیستند جز یک نفرین واحد، جز یک راز واحد و منحصربفرد.