انسان شناسی رنج ودرد (۱۵)

داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیار پور

بخش ۱۵

لیریس از تجربه «خشونت‌آمیزی» که در ۵-۶ سالگی داشته سخن می‌گوید. پدرومادرش به اومی‌گویند که می‌خواهند او را به سیرک ببرند اما در واقع به نزد یک جراح می برند که لوزه های او را بدون جراحی درمی‌آورد. «من هیچ‌چیز به یاد ندارم جز حمله ناگهانی جراح که ابزارش را درون گلویم فروبرد دردی که احساس کردم و فریاد وحشتناکی که هم‌چون حیوانی که شکمش را بدرند از من بلند شد(…) این خاطره به نظرم دردناک‌ترین یادگار دوران کودکی‌ام است. نه فقط نمی‌فهمیدم چرا این درد به من تحمیل شده بلکه احساس می‌کردم که مرا گول‌زده‌اند در یک دام افتاده‌ام و قربانی یک بی‌شرمی بی‌رحمانه از طرف بزرگ‌سالان شده‌ام، از طرف کسانی که با من مهربانی کرده بودند تا سپس مرا به زیر وحشیانه‌ترین خشونت‌ها بکشند. همه بازنمایی من از زندگی بدین‌ترتیب از این ماجرا متأثر شد. جهان به نظرم سراسر پر از دام می‌آمد چیزی شبیه به یک زندان بزرگ یا یک اتاق جراحی (…)بدین‌ترتیب همه چیزهایی که ممکن بود مطبوع باشند و انتظارم را بکشند به نظرم جز حیله‌هایی دیگر نمی‌آمدند، یعنی شیوه‌ای برای نازکشیدن از من تا قرص تلخی را به خوردم دهند و دیر یا زود مرا به یک سلاخ‌خانه بکشند». میشل لیریس همچون تورنیه و کسلر این تجربه را به از میان‌رفتن اعتمادش نسبت به جهان پیوند می‌زند. سال‌ها بعد رنج و عدم تفاهم هنوز آنجا هست. ضربه‌ای که به او وارد شده به شگفت‌زدگی‌اش در لحظه حادثه پیوندخورده، نوعی قلابی که به حافظه او آویزان شده و او را همواره در جاده‌ای از وحشت دنبال می‌کند.

احساس درد امری شخصی و خصوصی است و زیر بار هیچ نوع سنجشی هیچ نوع محدودیت‌پذیری و هیچ نوع توصیفی نمی‌رود که خواسته باشد شدت و ماهیت آن را به فرد دیگر منتقل کند. درد از محدوده‌های بدن فراتر نمی‌رود تا بتواند به چشم دیگری بیاید. درد به امری بدیهی تبدیل نمی‌شود. حتی عشق یا همدردی در مرزهای درد متوقف می‌شوند به رغم آنکه کسی بخواهد بخشی از آن را بر دوش بگیرد تا به دیگری آرامش ببخشد. همواره فاصله‌ای میان رنج یک فرد و [احساس] کسانی که او را همراهی می‌کنند وجود دارد. درد تنها یک واژه است که زمانی که بخواهد به زبان بیاید هیچ‌چیز از شدت خود نمی‌کاهد. وقتی جایی از بدن زخم برمی‌دارد توصیف و سخن‌گفتن از آن هیچ ربطی به بدنی که از هم می‌درد ندارد. درد درون خود اسیر است و امکانی به نامیدن یا ایجاد ارتباط با خویش نمی‌دهد. درد فرد را درون هاله خویش می‌کشد، چهره‌اش را تخریب می‌کند، بدنش را از نظم می‌اندازد، او را از دیگران دور می‌کند، و در عین حال وی را از آن‌که بخواهد با دقت این موقعیت فردی و شکنجه‌وار را برای دیگران توضیح دهد، ناتوان می‌سازد. کلماتی برای بیان این بار سنگینی که بر بدن تحمیل می‌شود وجود ندارد. درد ترجمانی است از ازبین رفتن قابلیت زبان، نوعی عدم امکان به واردشدن در زنجیره سخن.«هرکس تنها درد را از خلال خود می‌شناسد نه از طریق دیگران».

با وجود این برای بیان‌کردن آنچه درد می‌بلعد زبان به انحراف کشیده می‌شود. اف.زرن می‌نویسد:«اغلب حتی پشت میزم نشسته‌ام. در بسترم به این سو و آن‌سو پهلوبه‌پهلو می‌شوم و درد نمی‌گذارد که شب بخوابم. در چنین حالتی دیگر آن روشن‌فکری نیستم که تأملات معنوی خود را درباره درد را روی ماشین تحریرش پیاده می‌کند.تنها به اسیری تبدیل شده‌ام برای دردهای فیزیکی و روانی‌ام » کلمات سپس از راه می‌رسند، زمانی که فشار درد فرد را رها می‌کند و او می‌تواند به تجربه پیشین بازگردد تا آن را توصیف کرده یا درکش نماید آ.دوده می‌نویسد:«دیشب چه دردی کشیدم – دنده‌هایم! یک شکنجه واقعی کلماتی نمی‌یایم برای آن‌که این درد را بازگویم باید تنها فریاد بکشم. و تازه از خود می‌پرسم چنین کلماتی در برابر همه درد واقعی که تحمل کردم چه حاصلی دارند. » گاهی این کلمات وقتی همه‌چیز به پایان رسیده و آرام شده از راه می‌رسند. کلماتی که از خاطرات سخن می‌گویند و ناتوان و فریب‌کارند». واژه‌ها تنها می‌توانند لایه‌ای سطحی از آنچه را حس کرده‌ایم بیان کنند. تنها درد است که واقعیت دارد و هیچ کلامی نمی‌تواند آن را به زبان بیاورد. درد است که ما را به فریاد می‌کشاند، به شکوه، به ناله، به گریه یا به سکوت، و همه این نقاط شکست‌هایی هستند برای سخن‌گفتن و برای اندیشیدن. درد زبان را ناساز می‌کند. در زبان فرانسه می‌گوییم«آی!» در انگلیسی می‌گویند«اوو!»، در آلمانی«آخ!»، در هیدیش«اوی!». در رمان ایوان ایلیچ او پیش از مرگ از سر درد قدرت تکلم خود را از دست می‌دهد و چیزهایی که می‌گوید جز فریادی طولانی نیستند: همسرش که بیش‌تر نگران آرامش از دست‌رفته خود بود تا دردهای شوهر خویش می‌گوید:«نه فقط در آخرین دقایق بلکه تا ساعت‌ها پیش از مرگش او دائم فریاد می‌کشید. او بی‌آنکه حتی یک لحظه توقف کند سه روز تمام فریاد می‌کشید. واقعاً تحمل‌پذیر نبود. نمی‌توانم درک کنم چطور این موقعیت را تحمل کردم» . «درد تنها می‌تواند با فریاد به بیان درآید- اما فریاد به هیچ‌چیز آرامش نمی‌بخشد- فریادی که در حرکت به پیش درون سکوت می‌افتد و با موجودیت فرد درهم‌می‌آمیزد. اما سوژه خود با درد خویش در ارتباط نیست»(پونتالیس، ۱۹۷۷، ۲۶۲). ویرجینیا وولف بر غنای زبان انگلیسی در تراژدی هملت یا شاه‌لیر تأکید دارد، «اما زمانی که یک فرد که رنج می‌کشد تلاش می‌کند درد خود را برای پزشکش بیان کند نمی‌تواند واژگانی به اندازه کافی بیابد. (…)». تجربه مشترک است تنها آن‌چه پیش از زبان قرارمی‌گیرد شاخص‌های رنجی ناتوان را در یافتن واژگانی برای بیان آن برای ما نشان می‌دهد. بدن حالات چهره و حرکات را بازمی‌نمایاند، و تنفس مشکل‌تر می‌شود. گاه بدن در نوعی سکون یا در حرکتی آنتالژیک منجمد می‌شود که تمرکز توجه برای ثبت این تجربه را بدون تلاشی سخت در اراده فرد مشکل می‌کند. ناممکن‌بودن ترجمان درد در شدت آن برای از میان‌برداشتن فاصله و عدم تفاهم با دیگری خود سبب سوء‌تفاهم‌های زیادی در عملکردهای یک کلینیک یا در روابط عشقی، دوستانه یا حرفه‌ای می‌شود. از درد تنها می‌توان اثر آن را مشاهده کرد. درد نمی‌تواند با چهره فرد به بیان درآورد زیرا خطوط درهم‌کشیده، خطوط صورت و پوست درهم‌کشیده، چشمانی که به زحمت می‌توانند نگاه را حفظ کنند، به لرزش‌درآمدن پیشانی، خستگی یا اندوه هرگز نمی‌توانند جای زبان را به طور کامل بگیرند. نشانه‌های فیزیکی برای دیگران کافی نیستند(لوبروتون، ۲۰۰۴). این کاری بی‌فایده است که کسی خواسته باشد خود را به جای شخص دردمند بگذارد تا شدت احساس خود را درک کند. این احساس به نظر بی‌صبرانه و طلب‌کارانه به نظر می‌رسد نه به دلیل دردی که او دارد، بلکه صرفاً به دلیل گونه‌ای بوالهوسی. بدین‌ترتیب وی به جای آن‌که خود را در بعد واقعی که درونش اسیر شده نشان دهد تلاش می‌کند خود را همان فرد پیشین نشان دهد که تحمل‌ناپذیر شده است.