انسان شناسی درد و رنج(۱۶)

داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور

بخش ۱۶

تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ دست به توصیف ِتخریب تدریجی ِ رابطه میان قاضی و همسرش می‌زند؛ همسری که قادر نیست اضطراب او و دردش را درک کند. و خود این قاضی هرچه بیش از پیش از این که نمی‌توانند وضعیت او را بفهمند برآشفته است و این امر سبب می‌شود که دافعه بیش‌تری نسبت به خود ایجاد کند. بدین‌ترتیب سوء‌تفاهم از هر دو طرف افزایش می‌یابد:«مشاجره‌ها میان زن و شوهر بیش‌تر و بیش‌تر شده و به سختی بسیار می‌توانند آن‌ها را از انظار دیگران بپوشانند[…]». زن که اطمینان دارد همسرش شخصیتی نفرت‌آور دارد و سبب بدبختی زندگی او شده است دغدغه سرنوشت شوم خود را دارد. و هر اندازه بر این سرنوشت بیش‌تر دل می‌سوزاند نفرت بیش‌تری نیز از همسر خود پیدا می‌کند. قاضی قادر نیست رنج خود را به زبان بیاورد. هرکاری که می‌کند بازهم همه به او اتهام می‌زنند که شخصیت نامناسبی دارد گویی وی به عمد بر آن باشد که اطرافیانش را بیازارد: «او تنها کسی بود که می‌دانست» کسانی که در اطرافش بودند نمی‌توانستند وی را درک کنند و یا نمی‌خواستند این کار را بکنند و تصورشان آن بود که همه‌چیز باید همچون گذشته ادامه بیابد. و همین دقیقاً چیزی بود که ایوان ایلیچ را به شدت آزرده می‌کرد»(۲۰۸) دگردیسی بدن او که همراه با درد از راه می‌رسید حتی برای نزدیک‌ترین آشنایانش همواره محسوس نبود و آن‌ها همچنان در جهانی از عادت‌های همیشگی‌شان زندگی می‌کردند و تمایل داشتند نسبت به فرد بیمار همان رویکرد همیشگی‌شان را با روان‌شناسی یک فرد سالم دنبال کنند.

درد انسان را از عادت‌های پیشینش جدا می‌کند و راه‌های متعارف ارتباط را بر او می‌بندد؛ درد انسان را با کاستی‌های زبانش رودررو می‌کند رونه لوریش می‌گوید « همه‌چیز در درد ذهنی است». چیزی که ما شخصاً تجربه نکرده باشیم برای‌مان قابل تصور نیست، و آنچه کسانی که رنج را تجربه کرده‌اند برای ما می‌گویند صرفاً می‌توانند ذهنیت‌مان را مخاطب قرار دهند. به عبارت دیگر چنین گفته‌هایی تنها می‌توانند تصاویری ناقص باشند که ذهن ما ابداع می‌کند تا بتواند برگردانی از احساس آن‌ها برای خود بسازد». برای گریز از تنهایی و همه چیزهای نامحسوس تمثیل‌هایی نخ‌نما که هنوز هم در تجربه تکرار می‌شوند گویای احساس بیمار از خلال واژگانی هستند که اغلب از مجموعه کلمات مرتبط با شکنجه و مبالغه بر شدت خشونت گرفته می‌شوند: تأکیدهایی هم‌چون له‌شدن در یک «زنجیر»، «ضربات چاقو بر سر یا بر شکم»، احساس«گزیدگی»، «گازگرفتن و گازگرفته‌شدن»، «سوزش» که در مکان‌های عام و مشترک به کار می‌رود و برجسته می‌شود به سازمان‌دادن تجربه در این زمینه می‌پردازد، به انتقال این تجربه در اندیشه و به قابل ارتباط شدن آن. گزینش تمثیل‌ها در این تحمل‌ناپذیرند. «در این سطح، رنج‌بردن دیگر صرفاً امری فردی نیست بلکه گونه‌ای از دردی جهان‌شمول است و درد صرفاً از این لحاظ قابل انتقال می‌شود و امکان می‌دهد مبادلاتی میان نشانه‌های رنج‌بردن در تقویم مبارزه با آن به وجود بیاید. اما افزون بر این امکانی برای این امر در تولید جمعی تصویرهای بزرگی از درد که درون آن رنج همه افراد نه تنها جای گرفته و توضیح داده می‌شود بلکه به تجربه درمی‌آید »(ناتالی، ۱۹۸۶، ۲۸).

نمی‌توان درد را به مفهوم رنجی که قابلیت‌های مقاومت فرد را پشت سر می‌گذارد تصور کرد، لئون ورث تلاش می‌کند که احساسات خود را درک کند تا به وسیله آن‌ها تخریب نشود. او نخستین تصویر از دردهای خود را چنین تشخیص می‌دهد:«ضرباتی بر سرم وارد می‌شوند که با یکدیگر درهم‌آمیخته و در یکدیگر طنین می‌اندازند. این صدای کارگاه‌های بزرگ ساختمانی – دریایی است […]. گویی درون گوشم یک کارگاه ساختمانی برپاشده‌است. وهریک از ضرباتی که بر این فلزهای ناپیدا وارد می‌شوند نمی‌دانم چه چیزی را در مغزم له می‌کنند.» اما در همین‌حال درد دیگری که آن هم به همین اندازه پافشاری دارد خود را تحمیل می‌کند. و تصویری در آن زاده می‌شود که گویی سگی را به لانه‌اش زنجیر کرده‌اند و او به فردی بیگانه که نزدیکش می‌شود حمله می‌برد. «قلاده سگ او را از حرکت بازداشته و خفه‌اش می‌کند اما سگ بار دیگر با خشونت بدون آنکه بتوانیم بفهمیم چگونه، در محیط کوچکش به حمله خود ادامه می‌دهد و این امر به‌رغم آن‌که هر بار زنجیر او را از کارش بازمی‌دارد، این حالت خفگی و جهش سگ بی‌آنکه متوقف شود در صدای پارس‌های خفه او بازیافته می‌شود زنجیر و سگ درون سر من جای گرفته‌اند من می‌توانم اکنون درد خود را در دو تمثیل متفاوت سگ خشمگین یا کارگاه ساختمانی دریایی از یکدیگر تشخیص دهم.»

این همان تفسیر سگی است که نیچه به کار گرفته است تا به در دست‌گرفتن رنج خود اشاره کند:«من به درد خود نامی داده‌ام : «یک سگ»- این سگ همان‌قدر وفادار است همان‌قدر با من صمیمی و بی تعارف که هوشمند ؛ همچون هر سگ دیگری- و من می‌توانم مثل هر سگ دیگری سربه‌سرش گذاشته و دق‌دلی‌های خود را بر سرش خالی کنم. همان کاری که دیگران با سگ‌های خود، خدمتکاران و زنانشان می‌کنند.» داستایفسکی در کتاب خود «خاطرات خانه مردگان» از هم‌بندان خود درباره دردی که موقع شکنجه داشته اند سئوال می‌کند:«می‌خواستم شدت درد را درک کنم و بفهمم با چه چیزی می‌توانم مقایسه‌اش کنم. واقعاً نمی‌دانم چه دلیلی مرا به این کار وادار می‌کرد اما یادم می‌آید این صرفاً یک حس کنجکاوی نبود. بازهم تکرار می‌کنم، عواطف و هراس مرا در برگرفته ‌بودند . هراندازه از خود می‌پرسم هرگز نمی‌توانم به پاسخی قانع‌کننده برسم» همیشه به من پاسخ می‌دادند: «مثل آتش می‌سوخت».«می‌سوزاند، همین»». یکی از هم‌بندانش به او می‌گفت احساس می‌کرده «پشتش همچون در جهنم می‌سوزد». برای زندانیانی که این تجربه را از سرگذرانده بودند حس سوزش همچون تمثیلی مشترک احساس می‌شد. پاره‌ای از تمثیل‌ها که به گونه‌ای ناشیانه تلاش می‌کنند هاله‌ای از درد را بپوشانند. با این انحراف رایج درد بخشی از ابهام‌های خود را از دست می‌داد، و وارد زبانی می‌شد که قابل به‌اشتراک‌گذاشتن بود و فراتر از آن امکان معنایافتنی حداقلی اما بی‌شک غیرقابل انکار را فراهم می‌کرد.