انسان‌شناسی درد و رنج (۵۳)

داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور

فروید این پرسش را مطرح می‌کند که چرا برخی از بیماران نسبت به «درمان» مقاومت می‌کنند و برغم کوشش‌های درمانگران خود، نشانگان بیماری را در خود تقویت می‌کنند. «هرگونه پیشرفت جزیی که ممکن بوده یا واقعا در نزد بیماران دیگر به بهترشدن وضعیت آنها یا از میان رفتن نشانه‌های بیماری منجر شده، در مورد این بیماران به جای بهبود درد، به وخیم شدن وضعیت‌شان در درمان رسیده است» (فروید، ۱۹۷۳، ۲۲۲). این بیماران چنان به نشانگان دردمند بیماری‌شان چسپیده‌اند که یک غریق به جلیقه نجاتش می‌چسبد زیرا برای آنها این درد بهایی است که باید برای تداوم یافتن هستی خود و گره‌گشایی از تلاش‌های درونی خود بپردازند، گره‌ها و تنش‌هایی که به آن آگاهی ندارند. فروید درباره این بیماران از نوعی «احساس عذاب وجدان [سخن می‌گوید] که پاسخ خود را در بیماری می‌یابد و نمی‌خواهد از این مجازات [درد] دل بکند، زیرا رنج و درد برای او نماینده آن هستند. […] با وجود این برای بیمار این احساس عذاب وجدان، احساسی خاموش است، درد به او نمی‌گوید که گناهکار است، اما خود بیمار این احساس را می‌تواند با درد داشته باشد که دیگر گناهی ندارد اما باید درد [مجازات] را تحمل می‌کند. این احساس تنها خود را در قالب یک مقاومت نشان می‌دهد، مقاومتی که نمی‌توان بر آن قالب شد، در برابر بهبود بیمار با تن دادن موقت بر این مجازات‌ها به این شکنجه با آن به خود امکان تداوم زندگی می‌دهد. فرد نمی‌خواهد رنج خود را یا بهترشدن بیماری‌اش عوض کند. او از آن می‌ترسد که قفل محافظ خود را از دست بدهد. او درون سنگرهای خود پناه می‌گیرد و آنها را آخرین احساس‌هایش پیش از فرورفتن در نیستی می‌داند: تداوم درد خود به دلیلی برای زندگی تبدیل می‌شود. وقتی درد می‌کشد یعنی هنوز زنده است.

بسیاری از دردهای مزمن بدون آنکه دلیلی ارگانیک برای درد وجود داشته باشد به نظر پزشکان در دوران کودکی از بی‌اعتنایی خانوادگی و رهاشدن به حال خود رنج می‌برده‌اند، با مادری مستند و غیرقابل پیش‌بینی و پدری غایب و بی‌تأثیر. آنها بدون عشق بزرگ شده‌اند و به صورتی زودرس شاهد عزا و جدایی بوده و خود به قربانی بدل شده‌اند. آنها پیوسته ناچار به مبارزه بوده‌اند تا برغم شرایط نامساعد و مکان اندکی که به آنها اختصاص می‌یافته بتوانند به زندگی خود ادامه دهند. آنها بر زمینه‌ای از شکنندگی در زندگی خودشیفته خود، زندگی خویش را به صورتی بیش از اندازه فعال پیش برده‌اند و آن را در خدمت دیگران قرار داده‌اند و همیشه آماده خدمتگزاری بوده‌اند. آنها شور زیادی برای کار از خود نشان داده و اطرافیان‌شان آنها را تحسین کرده و بسیار زحمتکش و خستگی‌ناپذیر توصیف کرده‌اند. هستی آنها به گونه‌ای در قالب نوعی جبران ساخته شده، شاید همواره واهمه آن را داشته‌اند که این بنا [زندگی آنها] بخ سختی قابل برپانگهداشتن و ممکن است فرو بریزد. آنها همواره کمبودهای خود را با برعهده گرفتن مسئولیت‌های کاری هرچه بیشتر و در خدمت گذاشتن کامل خود برای دیگران جبران کرده‌اند. تمام زندگی آنها را می‌توان «تمنا و جستجوی سیری‌تاپذیر عواطف دیگران از طریق سهولت در تماس با دیگران» دانست. اما ناگهان پس از یک سانحه کار همه چیز از هم فرومی‌پاشد. فرد [ناگهان] تشکری که پیشتر از دیگران دریافت می‌کرده را با ناله‌ای که برای او می‌کند جایگزین کرده»(۱۶۶).
داستان آنها با دردهای مزمن، داستانی طولانی است. روایت‌های آنها، اغلب پیش‌بینی‌تاپذیر بوده و دارای یک سرچشمه است: یک سانحه کار، یک تصادف رانندگی، زمین خوردن، یک عمل جراحی … .چنین حادثه‌ای رابطه متعارف با جهان اجتماعی را دچار گسست می‌کند. اما خود مستقیماً، در منشأ درد قرار ندارد بلکه حرکتی را تشدید می‌کند که با نشانه‌های دیگری دیده می‌شده است. تعادل که به شدت ضربه خورده دچار تزلزل می‌شود. هستی فرد به دو پاره تقسیم می‌شود: یک بخش پیشین، آرمانی شده که در آن فرد خود را یک کارگر پرکار، زرنگ و ماهر، یک دوست استثنایی، یک پدر وظیفه‌شناس و غیره می‌داند ویک بخش کنونی که خود را قربانی تخریب شده سرنوشت خویش می‌داند، کسی که محکوم به ناتوانی شده و هیچ کاری از او ساخته نیست. «حادثه» او را از بهشت [خیالیتش] بیرون رانده است. ناله‌ها و شکایت‌ها عموماً بر نقطه‌ای از بدن تمرکز دارند که پیش از حادثه و ظاهرشدن درد بسیار مورد توجه بوده است. (مثلاً فرد به جای آنکه دیگر بر فعالیت‌های خود تأکید کند بر نقطه‌ای که این فعالیت‌ها را انجام می‌داده و ضربه خورده تأکید می‌کند. شوری که فرد برای کارکردن و خدمت دادن به دیگران داشته از میان می‌رود و جای خود را به شوری برای رنج کشیدن می‌دهد. «چیزی که در این بیماران تنها می‌تواند با بدن به میان دربیاید، حال چه به صورت فعال و قوی و چه به صورت منفعل و دردمند».
یک درد واقعی در این افراد آنها را تخریب می‌کند و داروهای آرام‌بخش بر آنها تأثیری ندارند. بیماران اغلب از یک آناتومی خیالین صحبت می‌کنند که ریشه در تخیلات‌شان دارد، نوعی نمایش فرافکنانه از ترس‌هایشان. یک زخم خودشیفته عمیق، احساس درد را تقویت می‌کند. چنین دردی به شبدت و در عمق سبب دگرگون شدن احساس هویت می‌شود، به ویژه آنکه چشم‌انداز بیمار به دلیل ناتوانی‌اش بسته است. زندگی خانوادگی و از آن بیشتر بازگشت به کار به زیر سوال می‌روند. بیمار همه افق‌های امیدش را از دست داده، هرچند شاید دل به آن ببندد که شاید روزی کارش را از سر بگیرد یا یک گواهینامه معلولیت دریافت کند. همه چیزهایی که بر آنها تکیه داشته زیر سوال رفته‌اندو هستی او از این پس تنها به دردهایش خلاصه می‌شود. او خود را بیهوده احساس می‌کند، فکر می‌کند اضافی است، و باری بر دوش اطرافیانش. بیمار به نزد پزشک آمده تا «شکایت» کند (مولر، ۲۰۰۰). از اینکه چرا آزادش نمی‌یابد، چرا جبرانی در کار نیست، چرا عاطفه‌ای دریافت نمی‌کند و به خصوص چرا دیگران توجهی به شکایت او ندارند. بدین ترتیب او بلافاصله خود را دیگر نه به عنوان حامل یک درد، بلکه به مشابه سوژه یک رنج مطرح می‌کند.