انسان‌شناسی درد و رنج (۹۷)

داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور

مردی نزد پزشک عمومی می‌رود زیرا احساس خستگی می‌کند. مرد لباس‌هایش را در می‌آورد تا معاینه شود و سینه‌اش پر از ردّ زخم‌های بلند است. پزشک با شگفتی از او می‌پرسد: چه اتفاقی افتاده؟ مرد که بسیار احساساتی شده، به نزاع تندی با همسرش اشاره می‌کند؛ می‌گوید: همسرم نمی‌فهمد. من که دیگر نمی‌توانستم طاقت بی‌تفاوتی‌ها و دست‌انداختن‌هایش را بیاورم، یک چاقو برداشتم، لباس‌هایم را پاره و سینه‌ام را زخمی کردم. و بعد به همسرم گفتم: « می‌بینی؟ کاری که من با خودم کردم، در برابر کارهایی که تو با من می‌کنی، هیچ است». درد، گویی ردّ پای کالبدی، خونی است که رنج فروخفته‌ و خُرد‌کننده‌ای را بیرون می‌ریزد. زخم زدن مادی بر پوست نوع رنج [در این حالت] متفاوت است و غیر‌قابل بازنمایی و خویشتن را آرام می‌کند. فرد در این حال سعی می‌کند برای گریز از آشوب ِ احساساتی که به او یورش برده‌اند، خودش را به این ترتیب خلاص کند، او تلاش می‌کند جلوی خونریزی رنج را که او را در وجود خودش لز میان برده، رها کند. زخم‌ها بدین ترتیب یک پوسته به وجود می‌آورند تا بی‌تفاوتی نسبت به خویش را از میان ببرند. درد، در اینجا به نقطه اتکایی تبدیل می‌شود تا از احساس فروپاشی و تکه‌تکه شدن جلوگیری کند. وقتی کسی به خودش درد فیزیکی وارد می‌کند، بدین وسیله به دنبال راهی است برای آنکه درد اخلاقی کمتری بکشد. رنجی که زندگی او را به تاراج برده است راه دیگری برایش باقی نمی‌گذارد، جز آنکه به زخمی پناه ببرد تا برای خود نقطه‌ای انحرافی ایجاد کرده و توجهی را سرانجام نسبت به خویش ایجاد کند.

موریل (۱۶ ساله) دخترکی است که عاشق یک پسر معتاد و موادفروش شده است، وقتی خودش بازداشت می‌شود، حروف اول اسم دوستش را روی بدنش با چاقو حک می‌کند و از قدرت این لحظات دردآور، به این صورت صحبت می‌کند: «توی وجودت حسابی بدبخت هستی، درد عشقه، می‌فهمی؟ توی قلبت وحشتناک احساس بدبختی داری، برای همین وقتی یک درد توی بدنت هست که بیشتر عذابت می‌ده ، درد قلبتو کمتر حس می‌کنی، می‌فهمی چی می‌گم؟ ».

مایا (۱۸ ساله) دختری است که همیشه اخساس ناراحتی می‌کند، چون پدرش همیشه غایب است و مادرش هم علاقه‌ و توجهی به او ندارد. یک روز که دارد پرتغال پوست می‌کند، دستش را می‌بُرّد: « دستم شروع کرد به خونریزی و نمی‌دانم چرا، وقتی خون را دیدم، این وضعیت یکدفعه خیلی خوشحالم کرد، نمی‌دانم چرا، ولی فردایش باز همین کار را کردم تا زخمی شوم، آنقدر این کار را تکرار کردم که دیگر عادتم شد». او به یکی از لحظات دردناکش اشاره می‌کند که مادرش باز هم به او توجه نمی‌کرد: «او مرا به باد فحش گرفت، گفت که من خیلی احمق هستم و به درد هیچی نمی‌خورم و گفت که اصلا مسئله‌اش نیست که نمره‌های من بد شده‌اند، چون مطمئن است که من هیچ وقتی موفق نمی‌شوم. دیگه داشتم می‌مُردم. بهش گفتم ازش متنفرم و دویدم به طبقه بالا در اتاقم. آینه‌ام را شکستم. تکه‌های شیشه را در مشت‌هایم گرفتم و محکم فشار دادم. بعد برگشتم پایین و دستهای خونی‌‌ام را نشانش دادم و گفتم: ببین! این کاری است که تو با من می‌کنی، می بینی؟ اما این کار هم هیچ تاثیری روی او نداشت، به من گفت که دیوانه‌ام و گفت با این خُل‌‌بازی‌هایم نمی‌توانم روی او تاثیر بگذارم. خواهر کوچک بود که دلش برای من سوخت و خواهش کرد مادرم بگذارد او زخم مرا پانسمان کند.» (۱). بدین ترتیب می‌بینیم که تنش دائما افزایش می‌یابد و خُردکننده‌تر می‌شود، یک خونریزی که فرد را به احساس از هوش رفتن می‌کشاند. این در حالی است که یورش بردن به بدن، تنش را کم می‌کند و فرد را به خود می‌آورد. این کار، یکباره رنچ پیشین را حذف می کند؛ هرچند نمی‌تواند دلایل به وجود آمدن آن را از میان بردارد. اما این احساس را دوباره به فرد می‌دهد که وجود دارد و بدنش به خودش متعلق است. این مرز، رابطه با جهان را به صورتی قابل تحمل‌تر، دوباره ایجاد می‌کند. چنین یورشی را نباید به هیچ‌رو دست زدن به خودکشی تلقی کرد، برعکس ما در اینجا با نوعی نجات دادن متناقض وجود فرد سروکار داریم. این یک «خونریزی هویتی» است که «خون ِ آلوده» را بیرون می‌کشد، «ناپاکی» و «چرک» و آن بخشی از وجود را که فرد [از آن متنفر است) را؛ و احساس آرامش، به آن مربوط می‌شود که فرد پس از خالی شدن و تصفیه این احساس‌های نامطبوع، به یک سبکی می‌رسد و این احساس را به دست می‌آورد که دوباره می‌تواند سر ِ پای خودش بایستاد و آشوب، دیگر نتواند او را از میان بردارد. فریتز زورن می‌گوید: «هرجا دردی باشد، من هستم». نتیجه این طرز فکر آن است که باوری پر ابهام شکل می‌گیرد، اینکه: درد باعث یک احساس آرامش و به خصوص یک احساس فوری در گره‌گشایی از تنش‌ها می‌شود. به نظر می‌‌رسد خونی که جاری می‌شود، مرهمی است متناقض که بر زخم کمبود احساس، وجود گذاشته شود. خونی که جاری می‌شود، هستی فرد را به یادش می‌آورد، یک مانع در برابر رنج هایش بر پا می‌کند و جهان را بار دیگر برایش قابل تحمل می‌سازد. «فکر می‌کنم اگر من خودم را زخمی می‌کنم دلیلش آن باشد که می‌فهمم هنوز زنده هستم. چون خوب می‌دانم با بریدن بدنم، به این سادگی‌ها، نمی‌میرم. این را خوب می‌دانم. پس نمی‌میرم. بدنم هم نمی‌میرد. نمی‌دانم، نمی‌توانم توضیح بدهم؛ بهر‌حال نمی‌میرم. همین است دیگر. » (آنا). شکنندگی پایه‌های خودشیفتگی نیاز به آن دارد که ضربه درد بر بدن وارد شود.

درد به محض آنکه احساس شود، گونه‌ای از شکل‌گیری فردیّت را ایجاد می‌کند و این احساس، احساس از دست دادن شخصیت را از میان می‌برد. این احساس سبب می‌شود که فرد، مرزهای تهدید شده از بیرون، را بازسازی کند. دریافتی دقیق، مشخص محسوس که یک شیوه برای تفاوت‌یابی میان خود و دیگری میان درون و بیرون، میان داخل و خارج است. این احساس را می‌توان کنترل کرد زیرا فرد است که ابتکارش را در دست دارد؛ در حالی که در مورد رنج چنین نیست، رنج همیشه مبهم، بدون محلی دقیق، غیر قابل دسترس در ابعادی روشن است. ماری یکی از بیماران ج. کافکا بر این امر تاکید دارد که نباید بر رنج خود بیافزاید بلکه باید با آن مقابله کند. او خودش را با یک تیغ ریش‌تراشی می‌بُرّد تا بتواند تنش‌هایش را آرام کند اما اگر دردش زیاد شود، دیگر ادامه نمی‌دهد، بلکه تلاش می‌کند خطی را برای خودش مشخص کند که تا آنجا «زنده» خواهد ماند. نومیدی این لحظات هرچند ریشه در وقایعی ِ واقعی داشته باشند، ناگزیر نیستند، زیرا تاثیر آ‌ن‌ها پیش از هرچیز به معنایی بستگی دارد و به ارزشی که در آن‌ها تجربه شده‌اند. کسی نمی‌تواند روایت زندگی خود را تغییر دهد، اما می‌تواند معنای آن را تغییر دهد. بنابراین، راه سپردن به این ترتیب شخصی، سبب می‌شود که فشار منفی کاهش یافته و بدل به زمینه‌ای جدید برای زایش دوباره خویشتن شود. کسی که بدن خود را تخریب می‌کند به این دلیل است که آن را خالی و رها شده همچون یک زندان می‌داند و همین که احساس کند این بدن بار دیگر ارزش و احترامی یافته است و این احساس به او از طریق رابطه‌ای ازعشق، یا دلبستن به یک کار یا یک عمل خلاقانه، منتقل شود و حتی اگر زمانی که می‌گذرد و زخم‌هایی که بهبود می‌یابند در او احساس داشتن ِ ارزشی شخصی را ایجاد کنند، این‌ها همه، بهترین راه‌های جلوگیری از یورش‌های بعدی به بدن وی نیز هستند.